یازدهمین سالگرد 15 خرداد که شد رفتم مقداری دواگلی خریدم و داخل سطلی حل کردم. شب که از نیمه گذشت و طلبهها خواب بودند، روی در ورودی و هشتیها و کنار حجرهها نوشتم: یازدهمین سالگرد قیام پانزده خرداد را گرامی میداریم، مرگ بر شاه، مرگ بر رژیم پهلوی، مرگ بر دولت خائن هویدا.
آخرهای نوشتن که بود یکی از طلبهها من را دید. من عبا به سرم انداخته بودم. وی تحریک شد که ببیند من کی هستم. من دویدم، او هم دوید تا اینکه ایستادم وگفتم: تو چرا این کار را میکنی؟ او سادگی کرد و خلاصه به همه گفت که من این کار را کردم. حتی در جمعی که یک ساواکی حضور داشت وی ما را لو داده بود که منجر به دستگیری من شد.
در قم لو رفتم و ده روز بعد در تهران دستگیر شدم. رفته بودم از پدرم پول بگیرم که به مسافرت بروم. خواهر کوچک پنج، شش سالهای داشتم که به دو نفر ساواکی که خودشان را دوست من جا زده بودند، گفت: این داداشمه. دستگیر شدم و به قم منتقلم کردند.
به یک سال زندان محکوم شدم که در دادگاه دوم به نه ماه تقلیل پیدا کرد. در بدو ورودم به قم، کامکار رئیس ساواک قم، مرا زیر مشت و لگد گرفت. اول که در تهران بودم یک هفت روزی در زندان کمیته مشترک بودم. همهاش صدای شکنجه میآمد. در آن جا جوانی که بچه همدان بود و از چین طرفداری میکرد و شخصی دیگر که بچه عیوض در بشاگرد هرمزگان بود و طرفدار تودهایها بود و سیاستهای شوروی را تایید میکرد، سر به سر من میگذاشتند.
کتابدهه پنجاهصفحه 120
آنکه طرفدار چین بود، میگفت: الگوی عینی شما برای حکومت چیست؟
من گفتم: از جواب دادن عاجز نیستم ولی نمیخواهم اینجا زندان در زندان شود.
اصرار کرد. گفتم، الگوی ما حکومت علی علیه السلام است.
گفت: آنکه مال دوره شترسواری است.
گفتم: حالا شما بگویید الگویتان چیست؟
گفت: چین.
گفتم: همان چینی که در آن مائو و شمس پهلوی که دستش آغشته به خون جوانهاست با هم دست میدهند و میگوید موفق باشید.
طرفدار شوروی به کمک من آمد و گفت بله. الآن چین در خط کمونیزم نیست.
گفتم، همین شوروی که گاز ما را به ثمن بخس میبرد و به جایش به ما ماشینهای ارتشی میدهد تا ملت را سرکوب کند.
طرفدار چین به کمک من آمد و خلاصه اینها دعوایشان شد و دیگر با هم حرف نمیزدند. پس از هفت روز مرا به قم انتقال دادند. همان طور که گفتم، کامکار با مشت و لگد از من پذیرایی کرد.
در زندان قم آقایان: زندوکیلی، احسان تقویان، مهدی عراقی، ذبیحالله کرمی، علی رازینی، رجبی، اسحاق تقویان، اشکوری و یکی از اهالی خرم آباد به نام میرهاشمی هم زندانی بودند. آنها مشغول کارهای مطالعاتی و عبادی بودند. من هم بیشتر با زندانیان سر و کله میزدم و امام را معرفی میکردم.
موقع غروب و نماز که شد سرهنگ جوادی معاون شهربانی داخل زندان آمد و از زندانیان عادی دیدن کرد. به نزدیک بچههای ما که رسید
کتابدهه پنجاهصفحه 121
آقای اسلامی، اهل سعادتآباد شیراز، که صدای خوبی هم داشت شروع کرد به روضه خواندن و مصیبت موسی بن جعفر(ع) را با صدای حزنانگیزی خواند. سرهنگ جوادی که دید اوضاع بد است، از همان راهی که آمده بود برگشت و دستور داد آقای اسلامی را ببرند زیر هشت که وی قبول نکرد و نرفت. آنها هم توی آن فضا خیلی اصرار نکردند. بعد از چند روز خبر دادند که میخواهند ما را بگردند. یکی از پاسبانها که خیلی آدم متدینی بود، به من گفت: شکری، اینها الآن میخواهند به بهانه اینکه لباسهایتان را بگردند، به تلافی آن روز شما را بزنند. من هم قضیه را گفتم و بچهها را در جریان قرار دادم که بهانه به دستشان ندهند. بچهها گفتند: مقاومت میکنیم. آمدند تو و گفتند: لباسها را بدهید، ندادیم. گفتند: بروید زیر هشت گفتیم: همه میرویم.
به صف شدیم. من هم آخر صف بودم. حرکت کردیم، وارد شدیم. ظاهرا آقای اسدی را برده بودند توی اتاق و زده بودند. سرش را هم تراشیده بودند. من هم وقتی وسط هشتی رسیدم، سرگرد ایمانی شروع کرد به جسارت کردن به امام. من برگشتم که جوابش را بدهم، خیال کرد که میخواهم بزنمش. گفتم: مرتیکه، تو کی هستی که این طور به امام توهین میکنی؟ یکباره متوجه شدم که تو هوا هستم. با کمر خوردم زمین و با پوتین و باتوم از سر تا نوک پایم را زدند. تمام بدنم باد کرد و بعد هم با یک ماشین اصلاحِ کنْد، در واقع موی سرم را کندند.
کتابدهه پنجاهصفحه 122
بعد از این ماجرا ما اعتصاب غذا کردیم، که آقای محمدی آمد و اعتصابها را شکست. قول دادند که ما را به تهران بفرستند که نفرستادند. دوباره اعتصاب کردیم که این دفعه ما را به تهران فرستادند.
کتابدهه پنجاهصفحه 123