در زندان یک روز با آقای نعیم آبادی کنار دیوار ایستاده بودیم و بحث دینی میکردیم. نگهبان (مرادی) آمد و گفت: آقا غلامعلی اسمت چیه؟ حالا خودش گفته بود غلامعلی! گفت: اسم پدرت چیه؟ جواب دادم: فلانی. گفت: اسم بابات چیه؟ ترکها به پدر بزرگ میگفتند: بابا.
یک روز سرهنگ زمانی که رئیس زندان بود به ایشان گفت: من دارم میروم، نگذار زندانیان سوء استفاده کنند. او هم آمد و آب را روی بچهها بست. صدای اعتراض بچهها بلند شد. سرهنگ که آمد، پرسید: چرا آب را قطع کردی؟ مرادی جواب داد: خودتان گفتید نگذار سو استفاده کنند.
کتابدهه پنجاهصفحه 122