فصل سوم: خاطرات حجت الاسلام محمدکاظم شکری

برپایی مراسم هفتم شهید غفاری در قم

‏وقتی تصمیم گرفتیم برای شهید غفاری در قم مراسم شب هفتم بگیریم ‏‎ ‎‏به همراه بچه‌‌ها (طلبه‌ها) شعار‌هایی دادیم و دسته‌ای به راه انداختیم و  به ‏‎ ‎‏طرف مزار شهید غفاری حرکت کردیم. نزدیکی‌های مرقد مطهر امامزاده ‏‎ ‎‏در خاک فرج که رسیدیم‌، از دو طرف محاصره شدیم‌. یکی از طرف پل ‏‎ ‎‏رضویه‌، یکی هم از پشت سر. طلبه‌‌ها و فضلا به دو طرف جاده که ‏‎ ‎‏متمایل شدند، یک گروه به طرف شرق جاده به طرف رودخانه حرکت ‏‎ ‎‏کردند و فرار کردند. یک دسته هم به طرف غرب خیابان‌، که کوچه‌‌ها ‏‎ ‎‏باشند. خب‌، پلیس هم به همین ترتیب تقسیم شد. ‏

‏من صبح که می‌خواستم از خانه بیرون بیایم‌، برخلاف معمول‌، نعلین ‏‎ ‎‏نپوشیدم‌. کفش پایم بود، پالتوی زمستانی و لباده پوشیده بودم‌. گفتم اگر ‏‎ ‎‏بخواهم فرار کنم درست نیست‌. دو بار سابقه زندان داشتم‌، روی دیگران ‏‎ ‎‏فرار کردنم تأثیر سوء می‌گذارد. یک‌بار متوجه شدم در یک فضای خالی ‏‎ ‎‏یک افسری دارد یک طلبه را می‌زند. من چون فرار نکردم کسی دنبالم ‏‎ ‎‏نبود، ناراحت شدم‌، به طرف افسر رفتم و محکم بالا پریدم و با پا به ‏‎ ‎‏باسن افسر زدم و همان وقت پایم پیچ خورد و از دو جا در رفت‌. افسر ‏‎ ‎‏هم طلبه را ر‌ها کرد و دنبال من آمد، از خیابان رد شدم او هم دنبال من ‏‎ ‎‏می‌آمد. نزدیک بود بگیرد که دست بردم برای سنگ‌، زمین یخ بود و ‏‎ ‎‏سنگ به زمین چسبیده بود، ولی دست خالی‌ام را به طرف افسر پرتاب ‏‎ ‎‏کردم‌، یکه خورد و زمین خورد و من به کوچه گریختم‌. ‏

‏طلبه‌‌ها با سنگ به پلیس حمله کردند و پلیس عقب‌نشینی کرد. برای ‏‎ ‎‏یک لحظه طلبه‌‌ها به خیابان آمدند. سرهنگ جوادی معاون شهربانی قم به ‏‎ ‎‏اتفاق یکی دو افسر سوار بنزش شد و برگشت‌. تعدادی از طلبه‌‌ها در این ‏‎ ‎‏رابطه دستگیر شدند. ‏


کتابدهه پنجاهصفحه 131
‏من از کوچه بیرون آمدم و پاره آجری که دستم بود به طرف ماشین ‏‎ ‎‏سرهنگ جوادی پرتاب کردم‌. شیشه عقب ماشین پایین آمد. دوباره ‏‎ ‎‏ماشین برگشت و ما را تعقیب کردند ولی سرخوردند و ماشین به دیوار ‏‎ ‎‏برخورد کرد و خراب شد. من رفتم توی خانه‌ای و دیدم قبل از ورودم ‏‎ ‎‏احمد آقای نجفی وارد خانه شده‌. توی راه پله پنهان شدیم‌. مأمورین ‏‎ ‎‏آمدند، گشتند و تعدادی را گرفتند. نزدیک ظهر بود که صاحب‌خانه به ما ‏‎ ‎‏خبر داد که دیگر کسی توی کوچه نیست‌. بیرون آمدیم و لنگ ‌لنگان به ‏‎ ‎‏طرف خانه رفتم‌. طبیب محلی آوردند تا مرا درمان کند. ‏

 

کتابدهه پنجاهصفحه 132