بازجوها و سربازها و نگهبانها پایین آمدند، من را به تخت بستند. با کابلهایی که از لوله دو و نیم آب کلفتتر بود شروع کردند به زدن. روی شکمم افتادند. مرتب میزدند و از من میخواستند اعتراف کنم و من چیزی برای گفتن نداشتم.
ساعت هشت صبح شکنجه شروع شد و تا بعدازظهر ادامه یافت. آنها دنبال این بودند که من بگویم وابسته به یک گروه مسلح هستم. آخر آمدند و گفتند تو فدائی خلق هستی. گفتم: لااقل بگویید از گروههای مذهبی هستم، آنها مارکسیستند. فشار آنها شدت گرفت. میگفتند: که تو اینها را از کجا میشناسی؟ تمام بدن من را با سیگار سوزاندند و از پایین هم با کابل میزدند. گفتم: من دوبار زندان بودم و اینها را میشناسم.
نزدیک ساعت یازده که خسته شده بودند چندین بار بیهوش شده بودم؛ از زانو به پایین پاهایم، به بزرگی بالش شده بود. پای چپم آش و لاش شده بود. باقر صدر نیکآبادی را بالای سرم آویزان کردند. هر دویمان را میزدند. ما همدیگر را میشناختیم ولی هرگز نسبت به هم اعتراف نکردیم.
کتابدهه پنجاهصفحه 137
اینقدر با مشت روی صورت من کوبیده بودند که تمام سر و بدنم باد کرده بود. تا نزدیکیهای دو و نیم من و آقای صدر را زدند و سپس باز کردند. شیخ احمد آقای نجفی را هم که خیلی زده بودند باز کردند و گفتند: حالا باید توی حیاط بدوید. اصلا پایی وجود نداشت که بدویم. صدمه پایی من بیشتر از آنها بود. شروع کردند به دویدن. به باقر گفتند: باید بگویی: قدقدقدا، به احمد آقای نجفی گفتند: باید بگویی قوقولی قوقو.
پس از شکنجه مرا با آن بدن آش و لاش بردند توی اتاق عمومی که شاید بیست و پنج نفر از طلبههای فیضیه آنجا بودند؛ از جمله سید احمد آقا کلانتر. هیچکس من را نشناخت. سید احمد آقا پیش من آمد و گفت: توکی هستی؟ ما قبلا با هم خیلی معاشرت داشتیم. وقتی گفتم کی هستم بیهوش شدم.
بچهها ختم حمد و سوره گرفته بودند که من بمیرم یا خدا مرا از دست اینها نجات بدهد. بعد از بیهوشی، اینها در را محکم میزدند که به داد من برسند. مرا به بیمارستان ارتش بردند و به اسم اینکه سوختهایم مورد معالجه قرار دادند. دو شب مرا نگه داشتند و دکتر قدغن کرد که مرا نزنند. چون احتمال مرگ زیاد است.
پس از بازگشت از بیمارستان، چهل روز توان راه رفتن نداشتم، با سر زانو راه میرفتم یا بچهها با بغل مرا میبردند.
کتابدهه پنجاهصفحه 138