فصل سوم: خاطرات حجت الاسلام محمدکاظم شکری

ملاقاتی

‏پس از محکومیت من‌، پدرم به ملاقاتم آمد. گفت‌: چه کار داری‌؟ گفتم‌: ‏‎ ‎‏رفتم دادگاه‌. گفت‌: چقدر گرفتی‌؟ ‏

‏گفتم‌: اسم مرا چی گذاشتی‌؟ دو تا اسم برای من پیدا کردی‌، کاظم و ‏‎ ‎‏یوسف که هر دو هم زندان رفتند. یکی هفت سال و دیگری چهارده ‏‎ ‎‏سال‌. می‌شود بیست و یک سال‌. من یکسالش را که قبلا کشیدم می‌ماند ‏‎ ‎‏بیست سال‌. ‏


کتابدهه پنجاهصفحه 140
‏من این طوری گفتم که پدرم ناراحت نشود، ولی شد. من هم تحت ‏‎ ‎‏تاثیر قرار گرفتم‌. یکی از نگهبانان پشت سرم بود، حرفم را قطع کرد، او ‏‎ ‎‏که حرکت کرد به پدرم گفتم‌: این طور نیست که این رژیم بماند. دوباره ‏‎ ‎‏آمد که من هم دوباره حرفم را قطع کردم‌. این مسأله چند بار تکرار شد. ‏‎ ‎‏نگهبان ناراحت شد و گفت‌: حرف بزن‌. ‏

‏گفتم‌: من بیست دقیقه وقت دارم‌. اگر دلم بخواهد حرف می‌زنم، ‏‎ ‎‏نخواهد نمی‌زنم و همین طور می‌مانم و بابام را نگاه می‌کنم‌. ‏

‏گفت‌: اگر نمی‌خواهی حرف بزنی‌، پس برو. ‏

‏گفتم‌: نمی‌روم‌. ‏

‏یقه‌ام را کشید و گفت‌: بیا برو. ‏

‏همه متوجه شدند. لگدش را که بلند کرد که به من بزند، زدم زیر اون ‏‎ ‎‏یکی پایش که به زمین خورد. سیلی انداخت که جلویش را گرفتم‌. ‏‎ ‎‏بالاخره مرا کشید و برد اطاق نگهبانی و گفت‌: این جلوی همه من را زد. ‏‎ ‎‏می‌خواست اطلاعات رد کند من نگذاشتم که زد. ‏

‏سرگرد مظلومی که معمولا کسی را نمی‌زد، تحت تأثیر این مأمور ‏‎ ‎‏سیلی محکمی تو گوش من زد، سرم را تراشیدند و دو سه ساعتی ‏‎ ‎‏دست‌هایم را با دستبند آویزان کردند به میله‌‌های در اتاق ملاقات‌. ‏

 

کتابدهه پنجاهصفحه 141