نزدیک تاسوعا شده بود که من همینطور که داخل اطاق مشغول قدم زدن بودم و به قرآنی که از تلویزیون پخش میشد گوش میدادم یک مرتبه دیدم تلویزیون صداش نمیآید، نگاه کردم دیدم مسئول، تلویزیون را خاموش کرده، رفتم گفتم: چرا تلویزیون را خاموش کردی؟ بدم نمیآمد که یک گوشمالی بهش بدهم. چون گاهی اخبار را بیرون میبرد.
کتابدهه پنجاهصفحه 141
گفت، من به درخواست خودتان خاموش کردم. گفتم: مگر میشود که کسی درخواست کرده باشد؟ یکی از زندانیها را نشانم داد که گاهی رقاصی میکرد، هنگامی که گوگوش میخواند. گفتم: تو گفتی تلویزیون را خاموش کند. گفت: بله. گفتم: بیخود. گفت: اعصابمان داغونه. دیوانه شدیم. اینجا همهاش قرآن پخش میشود. گفتم: غلط کردی! چرا وقتی رقاصهها میخوانند اعصابت خراب نمیشود.
خبر و گزارش به بیرون رفت. مرا به زیر هشتی بردند. گفتند: شنیدیم دنبال یک حسینیه میگردی که شب تاسوعا را خوب گریه کنی. گفتم: هر طور فکر میکنید. گفتند: شما با این کارت با رژیم مخالفت کردی.
تو هوای سرد بهمن ماه، لباسهایم را درآوردند، بعد یک شلوار زندان به من دادند و بردند بیرون. اول مرا خواباندند روی زمین و تا توانستند با باتوم به کل بدن من زدند. بعد از باد کردن پا و زخم شدن بدنم، گفتند: باید بلند شده روی برفها بدوی. چند دور مرا دواندند. اگر نمیدویدم باتوم و سیلی میخوردم.
بعداً همان لباسها را هم از بدنم در آوردند و لخت مادرزادم کردند. مرتب مرا خم و راست میکردند. مرا به سلولی انداختند که نسار و سرد بود. یک زیلو و یک پتوی کثیف سربازی به من دادند. نمیتوانستم حتی ورزش هم بکنم که خودم را گرم کنم. سه روز انفرادی بودم. سرما دندانهای مرا قفل کرده بود. غذای یخ به من میدادند، این مدت خیلی سخت گذشت.
کتابدهه پنجاهصفحه 142