فصل سوم: خاطرات حجت الاسلام محمدکاظم شکری

دیدار با امام

‏یکبار با پدر خانمم که شاگرد امام بود به زیارت امام رفتیم‌. پدر خانمم ‏‎ ‎‏معرفی‌ام کرد و سوابق من را گفت‌. من دست امام را گرفتم و با ‏‎ ‎‏اشک‌های چشمم بوسیدم‌. امام دست‌شان را آزاد گذاشتند و اجازه دادند ‏‎ ‎‏تا من خستگی جانم را به در کنم‌. دست امام را روی چشم‌هایم ‏‎ ‎‏می‌کشیدم و می‌بوسیدم‌. امام چهار زانو نشسته بودند و چیزی نمی‌گفتند. ‏

‏یک‌ بار دیگر هم که آخرین دیدار بود، با عده‌ای خدمت‌شان رسیدیم‌. ‏‎ ‎‏در صف ایستادم و رفتم دست امام را بوسیدم‌. آقای انصاری هم مرا ‏‎ ‎‏معرفی کرد، که ایشان مسئول بنیاد شهید قم است و امام هم دعا کردند. ‏‎ ‎‏البته امام خیلی ضعیف شده بودند. ‏

 

کتابدهه پنجاهصفحه 148