فصل چهارم: خاطرات حسن ملک

انتقال به زندان قصر و اعتصاب غذا

‏یک ماهی از رفتن به سلول عمومی گذشته بود که یک روز آمدند و من ‏‎ ‎‏را صدا کردند. گمان کردم که باز هم شکنجه ها شروع شده، ولی ماجرا ‏‎ ‎‏چیز دیگری بود. می خواستند من را به زندان قصر‏‏ منتقل کنند. وقتی به ‏‎ ‎‏آنجا رفتم از بازجو خبری نبود، گویی موقتاً دست از سرم برداشته بودند. ‏‎ ‎‏مدتی گذشت. هر روز می آوردند و می بردند و عوض بدل می شدند. تا ‏‎ ‎‏اینکه یک روز بچه ها تصمیم گرفتند که دست به اعتصاب غذا بزنند تا ‏‎ ‎‏امکانات بیشتری دراختیارمان قرار دهند. چون نه روزنامه و نه هیچ چیز ‏‎ ‎‏دیگر در اختیارمان نبود. 18 روز دست به اعتصاب غذا زدیم. تک و ‏‎ ‎‏توک راهپیمایی هم بیرون راه افتاده بود. از بچه هایی که در تظاهرات ‏‎ ‎‏دستگیر می کردند به زندان و بند ما می آوردند. به ما می گفتند: "اینها شما ‏‎ ‎‏را تحریک می کنند که دست به اعتصاب غذا بزنید. " یک روز رئیس ‏‎ ‎

کتابخاطرات مبارزه و زندانصفحه 190
‏زندان، - بیژن یحیایی - گارد را به داخل زندان آورد و حدود 8 ساعت ‏‎ ‎‏سرمان به دیوار بود و سرپا ایستاده بودیم. از طرفی 18 روز بود که غذا ‏‎ ‎‏نخورده بودیم تا حوالی ساعت 5- 4 بعد ازظهر ما را نگه داشتند. بعد که ‏‎ ‎‏دیدند فایده ای ندارد آزادمان کردند و گفتند: "به آنها غذا بدهید." و به ‏‎ ‎‏سلول هایمان بازگشتیم. شب برایمان غذا آوردند و بچه ها غذا را از در ‏‎ ‎‏سلول ها به بیرون پرتاب کردند‏‎.‎

‏فردا ساعت 6-5 که قدری هوا تاریک شد، آمدند و 65 نفر را از بین ‏‎ ‎‏ما جدا کردند که شما بیایید برویم، چون شما بچه های دیگر را برای ‏‎ ‎‏اعتصاب تحریک می کنید.‏

‏اکثر آنها بچه مسلمان بودند و روی این اصل که می گفتند باید با هم ‏‎ ‎‏اتحاد داشته باشیم اعتصاب غذا کردند، در حالی که بدون هدف و عقیده ‏‎ ‎‏بود. بعضی از آنها خیلی ضعیف شده بودند، سیاه شده بودند، طوری که ‏‎ ‎‏کسی آنها را نمی شناخت. دلمان هم برای آنها می سوخت که بدون هدف ‏‎ ‎‏خودشان را به این روز بیندازند. 65 نفر را از میان بچه ها جدا کردند و ‏‎ ‎‏به زندان قزل حصار‏‏ منتقل کردند.‏

 

کتابخاطرات مبارزه و زندانصفحه 191