فصل چهارم: خاطرات حسن ملک

محکومیت به 5 سال زندان

‏دادگاه من در سه مرحله تشکیل شد و من را به 5 سال زندان محکوم ‏‎ ‎‏کردند. گفتم: "اصلا مسأله ای نیست. شما حتی اگر من را اعدام هم کنید ‏‎ ‎‏و یا به حبس ابد هم محکوم کنید، حرفی نیست و من توکلم به خداست ‏‎ ‎‏و اگر او بخواهد من از زندان می روم و اگر هم نخواست که خوب ‏‎ ‎‏نمی خواهد." این حرفها را زدم و از دادگاه خارج شدم. بعد از آن به ‏‎ ‎‏سلول انفرادی رفتم. تا اینکه یک روز فردی من را صدا کرد و گفت:‏

‎"‎‏حاجی، بیا می خواهیم تو را به بند عمومی ببریم." گفتم: " برای من ‏‎ ‎‏فرقی نمی کند." گفت: "آنجا حدود صد و ده - بیست نفر از بچه ها ‏‎ ‎‏هستند. بیا برو پیش بچه ها، آنجا برایت بهتر است. فقط یک خواهشی از ‏‎ ‎

کتابخاطرات مبارزه و زندانصفحه 187
‏تو دارم." بعد من را به دفترش برد و گفت: "با ما همکاری کن." گفتم: ‏‎ ‎‏"من چه همکاری می توانم با شما داشته باشم؟" گفت: "ببین بچه ها چه ‏‎ ‎‏می گویند و چه نمی گویند. خبرهای آنها را برای ما بیاور؛ اگر این کار را ‏‎ ‎‏برای ما انجام بدهی آزادت می کنیم. بالاخره از تو سنی گذشته، زن و ‏‎ ‎‏بچه داری و آنها سرگردان هستند، باید بروی به آنها برسی. مگر ‏‎ ‎‏نمی خواهی آزاد شوی؟ " گفتم: "برای من فرقی نمی کند، من از همه چیز ‏‎ ‎‏گذشته ام و با شما همکاری نمی کنم. چون کاری نکرده ام که با شما ‏‎ ‎‏همکاری کنم." آنگاه با عصبانیت به سرباز گفت: "ببرش بالا." وقتی من ‏‎ ‎‏را به بند عمومی بردند آقای محمدعلی رجایی‏‏ را دیدم. از دیگر بچه ها ‏‎ ‎‏در آن جمع؛ آقای حقانی، مسعود رجوی‏‏ و بهزاد نبوی‏‏ بودند و در حدود ‏‎ ‎‏120 - 110 نفر می شدند که با آنها در زندان آشنا شدم.‏

 

کتابخاطرات مبارزه و زندانصفحه 188