فصل چهارم: خاطرات حسن ملک

اولین ملا‏قات با خانواده پس از دستگیری

‏وقتی دستگیر شدم و به زندان افتادم تا 9 ماه خانواده ام از من هیچ خبری ‏‎ ‎‏نداشتند. خواهرم، مادرم و همسرم به همه زندانها سرکشی کرده بودند تا ‏‎ ‎‏نشانی از من بیابند، اما به هر کدام از زندانها که می رفتند به آنها می گفتند ‏‎ ‎‏اینجا نیست. چون پایم زخمی بود، من را نشان نمی دادند.‏

‏بعد از 9 ماه یک روز که در زندان قصر‏‏ بودم به من گفتند اگر ‏‎ ‎‏می خواهی با خانواده ات ملاقات کنی می توانی به آنها نامه بنویسی تا ‏‎ ‎‏برای ملا قات بیایند. من هم به خاطر اینکه آنها را از نگرانی در بیاورم و ‏‎ ‎‏بدانند که من زنده ام، تصمیم گرفتم نامه ای برایشان بنویسم. با عباس ‏‎ ‎‏یزدانفر‏‏ نشستیم و نامه ای نوشتیم و آن را برایشان فرستادم. پس از ‏‎ ‎‏گذشت یک هفته گفتند که ملاقاتی داری. وقتی رفتم دیدم خانمم و ‏‎ ‎‏مادرم به همراه یکی از خواهرانم برای دیدنم آمده اند. قدری صحبت ‏‎ ‎‏کردیم. به آنها دلداری دادم و گفتم که مطمئن باشید، حق پیروز است. ‏‎ ‎‏خدایی بالای سر ماست، به او توکل کنید و از هیچ چیز واهمه نداشته ‏‎ ‎‏باشید. حتی اگر لا زم شد خانه را بفروشید و خرج خوراکتان را تهیه ‏‎ ‎

کتابخاطرات مبارزه و زندانصفحه 183
‏کنید. مهم نیست، خدا کریم است. آنها گفتند: "ما مشکلی نداریم." ‏‎ ‎‏قدری هم من را دلداری دادند که ما هیچ مشکلی نداریم وتو ناراحت ‏‎ ‎‏نباش.‏

‏بعد از این ملا قات دیگر به من اجازه دیدار با خانواده ام را ندادند تا ‏‎ ‎‏زمانی که به زندان قزل حصار‏‏ رفتم؛ آنجا ملاقات آزاد بود و می توانستند ‏‎ ‎‏هفته ای یک بار بیایند.‏

 

کتابخاطرات مبارزه و زندانصفحه 184