فصل چهارم: خاطرات حسن ملک

انتقال به زندان اوین

‏فردای آن روز من را به اوین‏‏ فرستادند و در سلول انفرادی نگه داشتند. ‏‎ ‎‏این قضیه دو ماه و نیم طول کشید. در این مدت هرکتاب و روزنامه ای ‏‎ ‎‏که به دستم می رسید می خواندم و خودم را سرگرم می کردم. گاهی ذکری ‏‎ ‎‏می گفتم و نماز می خواندم و از خدا می خواستم هر چه زودتر از زندان ‏‎ ‎‏خلاص شوم. اگر اعدامی هستم، اعدامم کنند و اگر هم قرار است آزاد ‏‎ ‎

کتابخاطرات مبارزه و زندانصفحه 182
‏شوم، آزادم کنند. شبها بیدار می شدم و دعا می کردم که خدا هر چه زودتر ‏‎ ‎‏مرگ شاه‏‏ را برساند. غیر از این امور، گاه و بیگاه من را به دادگاه ‏‎ ‎‏می بردند و بر می گرداندند. تا اینکه یک روز گفتند: "می خواهیم تو را ‏‎ ‎‏به بند عمومی ببریم و آن یک شرط دارد." گفتم: "شرطش چیست؟ ‏‎ ‎‏زندان زندان است و برای من هیچ فرقی نمی کند هر جا که می خواهید ‏‎ ‎‏ببرید." دادگاهی که برایم تشکیل دادند به اتمام رسید و من را به 5 سال ‏‎ ‎‏زندان محکوم کردند. ماجرای دادگاه هم قضیه مفصلی دارد.‏

 

کتابخاطرات مبارزه و زندانصفحه 183