فصل چهارم: خاطرات حسن ملک

شکنجه روحی

‏از همه این شکنجه ها که بگذریم، شکنجه های روحی بدتر بود و آدم را ‏‎ ‎‏بیشتر عذاب می داد چرا که توهین می کردند، حرفهای نامربوط می زدند، ‏‎ ‎‏تهمت می زدند که مثلا شما زنتان را در اختیار دیگران گذاشته اید و از ‏‎ ‎‏این طور حرفها. وقتی من دخترهای 18 ساله را می دیدم که چطور ‏‎ ‎‏شکنجه شده اند و پاهایشان باندپیچی است، خودم را فراموش می کردم و ‏‎ ‎‏به فکر فرو می رفتم. یا اینکه بچه های 14-13 ساله را می دیدم که برای ‏‎ ‎‏شکنجه کردن می آوردند با خودم می گفتم در برابر شکنجه های اینها ما ‏‎ ‎‏صفریم. کاری نکردیم.‏

‏پس از حدود 5 ماه وحیدی‏‏ که بازجوی من بود، به سراغم آمد و ‏‎ ‎‏گفت: " حاجی ما تو را به اوین‏‏ می فرستیم و دوباره برت می گردانیم تا ‏‎ ‎‏زیر فشار حرف بزنی. گفتم: "من هر چه می دانستم گفتم و بیش از این ‏‎ ‎‏چیزی ندارم که بگویم. هر کاری می خواهید بکنید".‏


کتابخاطرات مبارزه و زندانصفحه 181
‏ظدر آن بندی که بودم، سایر هم بندی ها من را از این نظر می شناختند ‏‎ ‎‏که با آقای غیوران‏‏ در رابطه هستم و مبارزه می کردیم. آنها همین اندازه ‏‎ ‎‏می دانستند که ساواک می دانست؛ یعنی همان که معمار بودم و کمدی ‏‎ ‎‏ساخته بودم و از ماجرایش مطلع نبودم؛ چون نمی توانستم به کسی اعتماد ‏‎ ‎‏کنم و ماجرا را برایش تعریف کنم. چون با شناختی که از بچه های زندان ‏‎ ‎‏پیدا کرده بودم، متوجه شدم که همه آنها هدفشان اسلام نبوده در حالی ‏‎ ‎‏که قبل از رفتن به زندان گمان می کردم هر کسی که اهل مبارزه است به ‏‎ ‎‏خاطر اسلام است. حتی یک بار به شریف زاده‏‏ گفتم: "به نظرم اینها ‏‎ ‎‏سربازان امام زمان(عج) هستند، چرا که در این شرایط سخت شروع به ‏‎ ‎‏مبارزه کرده اند." گمان می کردم همه آنها از بندگان خاص خدا هستند و ‏‎ ‎‏از آن گروهی هستند که اگر در زمان امام حسین(ع)‏‏ بودند، حضرت را ‏‎ ‎‏پشتیبانی می کردند. البته ناگفته نماند بچه مسلمان هم خیلی داشتیم، امثال ‏‎ ‎‏شهید رجایی‏‏ که پاک و مخلص بود و من پشت سرش نماز می خواندم.‏

‏خلاصه به من گفتند که تو را زیر فشار قرار می دهیم تا چیزهایی را ‏‎ ‎‏که می دانی بگویی. گفتم: "مسأله ای نیست. من هر چه می دانستم گفتم و ‏‎ ‎‏دیگر چیزی برای گفتن ندارم. هر کاری می خواهید با من بکنید".‏

 

کتابخاطرات مبارزه و زندانصفحه 182