فصل چهارم: خاطرات حسن ملک

انواع شکنجه

‏بعد از مدتی من را به کمیته شهربانی انتقال دادند و بازجویی را مجددا ‏‎ ‎‏آغاز کردند. سؤالاتشان از این قبیل بود: " با این جمال چه کار می کردی؟ ‏‎ ‎‏کجا رفتی؟ چه کسی را می شناسی؟ هر کسی که می شناسی بگو." گفتم: ‏‎ ‎‏"من هیچ کس را به غیر از خدا، خودم و جمال نمی شناسم. اگر چیز ‏‎ ‎‏دیگری می خواهید، من در محله مان همه مردم را می شناسم. بروید ‏‎ ‎‏بپرسید." دیدند فایده ای ندارد. حدود 5 ماه من را در کمیته شهربانی نگه ‏‎ ‎‏داشتند و هیچ ملا قاتی هم نداشتم. در این مدت بدنم را سوزاندند که به ‏‎ ‎‏همین خاطر پاهایم تا 5 ماه در پانسمان بود. من را روی تخت ‏‎ ‎‏می خواباندند و کابل می زندند و بعد می گفتند که هر چه می دانی بگو. ‏‎ ‎‏من هم خودم را به بی خبری زده بودم و چیزی نمی گفتم. آویزانم ‏‎ ‎‏می کردند و بدتر از همه با آتش سیگار من را می سوزاندند. وقتی من را ‏‎ ‎‏با دست آویزان می کردند به حالت مرگ می افتادم و از خدا می خواستم ‏‎ ‎‏همین جا کارم تمام شود. یک بار حدود 35 دقیقه آویزانم کردند که اگر ‏‎ ‎‏نیم دقیقه دیگر طول می کشید، مرده بودم، چون چهره ام سیاه شده بود.‏

‏در این حالت تمام بدنم روی دو دستم قرار می گرفت. خودشان با ‏‎ ‎‏ساعت تنظیم می کردند و می دانستند چه ساعتی باید پایین بیاورند.‏


کتابخاطرات مبارزه و زندانصفحه 180
‏چشمشان مدام به ساعت بود و سر موقع صندلی را زیر پایم ‏‎ ‎‏می گذاشتند و پایین می آوردند. از این شکنجه ها بدتر آپولو بود که دستها ‏‎ ‎‏و پاها را زیر پرس و یک کلاه آهنی روی سر آدم می گذاشتند، بعد هر ‏‎ ‎‏چه داد می زدی صدا در سرت می پیچید. بر اثر این شکنجه ها دسته ایم تا ‏‎ ‎‏سه ماه هیچ حرکتی نداشتند.‏

‏یکی دیگر از شکنجه ها شوک برقی بود. فرد را از سقف آویزان ‏‎ ‎‏می کردند، بعد به بدن برق وصل می کردند. بدن شروع به لرزیدن می کرد ‏‎ ‎‏و دیگر آدم به حال خودش نبود. این شکنجه ها را در اسرائیل‏‏ تعلیم دیده ‏‎ ‎‏بودند.‏

 

کتابخاطرات مبارزه و زندانصفحه 181