فصل چهارم: خاطرات حسن ملک

آشنایی با مهدی بخارایی

‏بچه های گروه مجاهدین را قبل از زندان نمی شناختم. راجع به آشنایی با ‏‎ ‎‏آقای بخارایی عرض کنم؛ من را به بیمارستان بردند و پایم را جراحی ‏‎ ‎‏کردند و به اتاق سه تخته ای منتقل کردند. یکی از کسانی که در آن اتاق ‏‎ ‎‏بود، خودش را معرفی کرد و گفت: " من مهدی بخارایی‏‏ هستم" . ‏‎ ‎‏پرسیدم: " اینجا چه کار می کنی؟" گفت: " پهلویم تیرخورده و یکی از ‏‎ ‎‏کلیه هایم را در آورده اند" . شخص دیگری هم آنجا بود که اسمش را به ‏‎ ‎‏خاطر ندارم.‏

‏حدود 8 روزی که در بیمارستان بودم، یک کلام از فعالیت هایم را ‏‏برای ‏‎ ‎‏آنها تعریف نکردم. مهدی می پرسید: "حاجی چرا شما را زندانی کردند؟" ‏‎ ‎‏گفتم: "والله من را جایی بردند که برایشان رختخواب درست کنم. بعد از ‏‎ ‎‏آن من را آوردند زندان، که البته نمی دانم چرا ؟"! می گفتند: " حاجی لا اقل ‏‎ ‎

کتابخاطرات مبارزه و زندانصفحه 178
‏راستش را به ما بگو." می گفتم: "باور کنید، من کاری نکردم و همین که ‏‎ ‎‏می گویم راستش است ." چون به آنها اعتماد نداشتم و نمی توانستم ‏‎ ‎‏واقعیت را بگویم. ولی به خاطر اینکه سن من از آنها بیشتر بود به من ‏‎ ‎‏احترام می گذاشتند. اما آنها من را می شناختند و می گفتند: "حاجی، خوب ‏‎ ‎‏کاری کردی که راست نگفتی، ولی پرونده ات سنگین است." انگار ‏‎ ‎‏می دانستند من چه کاری انجام داده ام، چون جاسازی خانه مهدی غیوران‏‏ ‏‎ ‎‏در تهران‏‏ مانند توپ صدا کرده بود و عکسش را در روزنامه ها انداخته ‏‎ ‎‏بودند. حتی من روزنامه اش را تا همین چند وقت پیش دست بعضی از ‏‎ ‎‏بچه ها دیدم، ولی خودم آن را نگه نداشتم.‏

 

کتابخاطرات مبارزه و زندانصفحه 179