فصل چهارم: خاطرات حسن ملک

انتقال به بیمارستان

‏17-18 روزی بود که غذا نخورده بودم و دیگر به حال مردن افتادم. من ‏‎ ‎‏را به بیمارستان شهربانی منتقل کردند. 8 روزی را آنجا گذراندم. در ‏‎ ‎‏همین اوضاع و احوال یک شب حدود ساعت 8 من را برای شناسایی دو ‏‎ ‎‏جنازه بردند که یکی زن ودیگری مرد بود. پرسیدند: "اینها را ‏‎ ‎‏می شناسی؟" گفتم: "این جمال شریف زاده‏‏ است، ولی دیگری را ‏‎ ‎‏نمی شناسم." گفتند: "تو را هم مثل ا و می کنیم." گفتم: "هرکاری ‏‎ ‎‏میخواهید بکنید، حالا که من زیر دست شما هستم".‏

‏کریدوری در بیمارستان بود که در آن 4 صندلی گذاشته بودند و 4 ‏‎ ‎‏نفر ساواکی آنجا نشسته بودند و ما سه نفر را که مجروح بودیم ‏‎ ‎‏می پاییدند تا فرار نکنیم. یک روز پزشکی که می خواست پای من را ‏‎ ‎‏جراحی کند سراغم آمد و گفت: " برای عمل بی هوشت کنم؟" گفتم: ‏‎ ‎

کتابخاطرات مبارزه و زندانصفحه 177
‏"نه." گفت: "بی حست کنم؟" گفتم: "نه" . گفت: " می خواهم با قیچی ‏‎ ‎‏گوشتهای اضافی پایت را بردارم و خیلی درد دارد." گفتم: "مسأله ای ‏‎ ‎‏نیست. چون می خواستم با انجام این عمل مقاومتم را در برابر شکنجه ها ‏‎ ‎‏افزایش بدهم. او هم نامردی نکرد و قیچی را برداشت و به جان من افتاد ‏‎ ‎‏و گوشتها و پوسته ای اضافی را برداشت. در حین عمل مدام داد می زدم. ‏‎ ‎‏گفت: " پس چرا داد می زنی؟ خودت گفتی که نمی خواهی بی هوشت ‏‎ ‎‏کنم." گفتم: "من عادتم است که داد می زنم و مسأله ای نیست، شما هم ‏‎ ‎‏ناراحت نشو." خلا صه پس از حدود نیم ساعت، جراحی پایم به پایان ‏‎ ‎‏رسید و من را به همان اتاق سه تختهای که بچه ها در آن بودند، بردند. ‏‎ ‎‏مهدی گفت: "آمدی، کارت تمام شد؟" گفتم: "بله، عمل تمام شد".‏

 

کتابخاطرات مبارزه و زندانصفحه 178