فصل چهارم: خاطرات حسن ملک

سلول انفرادی

‏وحیدی‏‏ بازجوی من بود و منوچهری‏‏ سربازجو. به وحیدی گفت: "تو ‏‎ ‎‏نمی توانی از او اقرار بگیری." گفت: "باید چه کارش کنم؟" خلاصه 35 ‏‎ ‎‏روز در سلول انفرادی کمیته مشترک‏‏ ماندم و نمی دانستم آنجا کجاست، ‏‎ ‎‏فقط می دانستم که در آن سلولها نمی توانم روز و شب را تشخیص بدهم. ‏‎ ‎‏فقط از روی غذایی که برایم می آوردند، مثلاً تکه ای نان و پنیر متوجه ‏‎ ‎‏می شدم که صبحانه است.‏

‏من 18 روز لب به غذا نزدم. چون در حال مردن بودم، نمی توانستم ‏‎ ‎‏غذا بخورم. چون به سختی کتک خورده بودم، روی زمین سینه خیز ‏‎ ‎‏می رفتم. در عرض 35 روز آنقدر شوک به من وارد کردند و زیر آپولو ‏‎ ‎‏گذاشتند، دستهایم را پرس کردند که کلامی از من بشنوند، اما دیدند ‏‎ ‎‏فایده ای ندارد، چون بدنم کارگری بود و قوی بودم و مدام آیهِ «ان الذین ‏‎ ‎‏قالوا ربنا الله ثم استقاموا تتنزل علیهم الملائکه الا تخافوا‏‎[1]‎‏» را می خواندم ‏‎ ‎‏و به خودم القا می کردم که نترس، خدایی هست و به این ترتیب تا 35 ‏‎ ‎‏روز مقاومت کردم. بعد از این مدت یک روز آمدند و گفتند می خواهیم ‏‎ ‎‏تو را به ملاقات بچه ها ببریم. گفتم: "برای من فرقی نمی کند." بازجوها ‏‎ ‎‏به من گفتند: "حرفهایت را بزن، منوچهری‏‏ به تو رحم نمی کند، تو زن و ‏‎ ‎‏بچه داری." گفتم: "خون من که رنگین تر از خون آیت الله سعیدی‏‏ نیست. ‏‎ ‎‏من چیزی نمی دانم، ولی اگر می دانستم حتماًً می گفتم." آنها می گفتند: ‏‎ ‎‏"آخر تو چه کم داشتی؟! حقوق خوب، وضع مالی خوب، پس چرا این ‏‎ ‎‏کار را کردی؟" اما من حرفهایشان را قبول نمی کردم و حاشا می کردم.‏

 

کتابخاطرات مبارزه و زندانصفحه 176

  • . بخشی از آیه 30 سوره فصلت: آنان که گفتند پروردگار ما الله است و پایداری ورزیدند،  فرشتگان فرود می آیند که مترسید و غمگین مباشید.