فصل چهارم: خاطرات حسن ملک

دستگیری و زندان

‏سه - چهار ماهی که گذشت و از ساواک خبری نشد، تصمیم گرفتیم به ‏‎ ‎‏خانه خودمان برگردیم. چون خانه ای که در آن بودیم شرایط سختی ‏‎ ‎

کتابخاطرات مبارزه و زندانصفحه 173
‏داشت و خانواده من تا به حال در چنین مکانی زندگی نکرده بودند. ‏‎ ‎‏خلا صه با توکل بر خدا وسایل خود را جمع کرده و راهی خانه شدیم. به ‏‎ ‎‏خانمم گفتم که روزها نزدیک مسجد بیا و از آنجا به من علا مت بده که ‏‎ ‎‏اگر خبری نیست به خانه بیایم. همین طور این کار ادامه پیدا کرد تا اینکه ‏‎ ‎‏یک ماه گذشت. من هر شب به در مسجد نگاه می کردم که اگر علا متی ‏‎ ‎‏زده نشده به خانه بروم. آن شب هم مانند بقیه شبها به سمت منزل آمدم ‏‎ ‎‏و چون علا متی ندیدم و کسی هم از مغازه دارهای محل چیزی به من ‏‎ ‎‏نگفت وارد کوچه شدم که متوجه شدم دو سه نفر از پشت من می آیند. ‏‎ ‎‏شک کردم اما هیچ حرکتی نمی توانستم انجام دهم چون آنها سه نفر ‏‎ ‎‏ مسلح بودند و من یک نفر غیر مسلح. به پشت در حیاط رسیدم، من را ‏‎ ‎‏دستگیر کردند و پرسیدند: " کجا بودی؟" قسم خوردم و گفتم که سرِکار ‏‎ ‎‏بودم. چشمهایم را بستند و من را داخل ماشین انداختند. متهم دیگری ‏‎ ‎‏هم داخل ماشین بود. تاریخ دستگیری ام درست شب سیزدهم فروردین ‏‎ ‎‏( سیزده به در) سال 55 بود.‏

 

کتابخاطرات مبارزه و زندانصفحه 174