فصل چهارم: خاطرات حسن ملک

کشته شدن داماد جمال شریف زاده

‏مدتی گذشت تا اینکه یک شب باز سر و کله جمال پیدا شد و گفت: ‏‎ ‎‏"حاجی وضع من خرابتر شده است. در راه که به قم‏‏ می آمدم، دامادمان ‏‎ ‎‏که در راه منتظر بود، قصد داشت من را با ماشین سرگرم کند تا پلیس ‏‎ ‎‏برسد و من را دستگیر کند. من هم او را کشتم و جنازه اش را از ماشین ‏‎ ‎‏بیرون انداختم. صد قدمی با ماشین دربار حرکت کردم. بعد فکر کردم ‏‎ ‎‏درست نیست. به همین خاطر هم ماشین پیکان سازمان و هم ماشین دربار ‏‎ ‎‏را رها کردم، سر و صورتم را که خونی شده بود مرتب کردم و با ‏‎ ‎‏اتوبوس آمدم. شما باید خیلی مراقب باشید".‏

‏بعد از مدتی یک شب آمد و گفت: "دیگر وضعیت خیلی خراب ‏‎ ‎‏شده است، چون من کاملا لو رفته ام و به شدت دنبال من هستند. ممکن ‏‎ ‎‏است دیگر نتوانم بیایم. حواستان را جمع کنید و مراقب باشید. چون ‏‎ ‎‏احتمال دارد من را بگیرند. من پیش شما نمی آیم".‏

 

کتابخاطرات مبارزه و زندانصفحه 173