فصل سوم: خاطرات علی محمدآقا

عروسی در زندان

‏خاطره ای دارم که البته خودم ندیدم، برایم تعریف کرده اند. یکی از اقوام ‏‎ ‎‏آیت الله طالقانی ‏‏ - ظاهراً دایی ایشان - همیشه می نشست و مطالعه ‏‎ ‎‏می کرد. وقتی اسم او را پرسیدم گفتند که از خویشاوندان آقای طالقانی ‏‎ ‎

کتابخاطرات مبارزه و زندانصفحه 149
‏هستند. به او گفته بودند که یکی از بچه های زندان می خواهد ازدواج کند ‏‎ ‎‏شما بیایید و خطبه اش را بخوانید. او هم گفته بود: به حرف شما ‏‎ ‎‏نمی توان اعتماد کرد. لذا پیش آقای طالقانی رفته بود و به ایشان گفته بود ‏‎ ‎‏که اینها چنین قصدی دارند، می خواهند عقد کنند و من باید خطبه ‏‎ ‎‏بخوانم. آقای طالقانی گفته بودند من هم در جریان هستم. لذا این بندهِ ‏‎ ‎‏خدا قبول کرده و برای انجام عقد رفته بود. بچه ها رویِ سرِ یک نفر ‏‎ ‎‏چادر مشکی انداخته و یکی از بچه ها کنار دستش نشسته بود. او گفته ‏‎ ‎‏بود: آقا من از طرف شما وکیل هستم؟ سپس به خانم گفته بود که از ‏‎ ‎‏طرف شما وکیل هستم؟ همه هم نشسته بودند. وقتی که انکحت را ‏‎ ‎‏خوانده بود، بچه ها گفته بودند عروس رفته گل بچینه!! خلا صه عروس ‏‎ ‎‏دفعهِ سوم با صدای کلفت گفته بود «بله» حاج آقا به خاطر این برنامه ‏‎ ‎‏شاید یک هفته - ده روز با بچه ها قهر بود. با آقای طالقانی هم قهر کرده ‏‎ ‎‏بود و گفته بود شما در جریان بودی و گذاشتی بچه ها سیاهم کنند.‏

 

کتابخاطرات مبارزه و زندانصفحه 150