فصل سوم: خاطرات علی محمدآقا

درگیری با گارد

‏وقتی که زندانی داشت آزاد می شد، همه آمدند تا سرود بخوانند. من از ‏‎ ‎‏نفرات جلوی در بودم که دیدم در باز شد و گاردی ها داخل آمدند و ‏‎ ‎‏شروع کردند به زدن. آنها توقع داشتند بچه ها عکس العملی نشان ندهند. ‏‎ ‎‏بچه ها هم زدند. حسن محرابی‏‏ و حسین مشار‏‎[1]‎‏ را که جلو بودند دیدم. ‏‎ ‎‏حسن محرابی داشت می زد. بچه ها از راهروها به داخل حیاط رفتند. ‏‎ ‎‏حیاط پر از سنگ بود. زمین سنگلاخ و قلوه سنگها کف حیاط بود. ‏‎ ‎‏باغچه هم داشت (خیلی از بچه ها که کشاورزی بلد بودند، گلهای ‏‎ ‎‏قشنگی آنجا می کاشتند).‏

‏بچه ها توی حیاط ریختند و با سنگ به در زدند و گاردی ها دیگر ‏‎ ‎‏نتوانستند وارد حیاط شوند. آنها تا بعدازظهر تمام اتاقها را داغان کردند، ‏‎ ‎‏وسایل بچه ها را خُرد کردند، کتابها را پاره کردند، حتی به قرآن و ‏‎ ‎‏نهج البلاغه ها هم رحم نکردند. لباسها و کاپشن ها و پتوها را پاره کردند.‏

‏بعد از ظهر تا نماینده تعیین کنیم و صحبت کنیم طول کشید. وقتی ‏‎ ‎‏وارد اتاقها شدیم همه وسایل و امکانات را از بین برده بودند؛ یعنی هر ‏‎ ‎‏وسیله ای را که می شد با باتوم توی سرش بزنند و خرد کنند، دریغ نکرده ‏‎ ‎‏بودند. این جریان تا ساعت پنج، شش عصر طول کشید. بچه ها همچنان ‏‎ ‎‏داخل حیاط بودند، ناهار هم نخورده بودند. از آن طرف گاردی ها فرصت ‏‎ ‎‏خراب کردن داشتند. چند نفر از جمله بیژن جزنی‏‏ و مسعود رجوی‏‏ از ‏‎ ‎‏بند هفت و هشت آمدند و گفتند که قرار شده صحبت هایی انجام شود، ‏‎ ‎

کتابخاطرات مبارزه و زندانصفحه 136
‏دیگر دست بردارید.‏

‏از آن روز به بعد جوِّ زندان عوض شد. گارد را نگذاشتند برود. ‏‎ ‎‏حوض وسط حیاط را برداشتند و درخت ها و گلها را کندند. خیلی ‏‎ ‎‏ناراحت شدم. یک گل رز آنجا بود آن را هم کندند! از ناراحتی گفتم: ‏‎ ‎‏"این چه کاری است که می کنند؟" یکی گفت: "جوانهای ما را می کشند، ‏‎ ‎‏آن وقت تو غصهِ گل را می خوری. آنها که از گل بالا ترند. اینها به جوانها ‏‎ ‎‏رحم نمی کنند. به چهار تا گل رحم کنند"! آمدند همه را کندند و محلش ‏‎ ‎‏را هم آسفالت کردند. جای حوض و درخت و بوته ها همه آسفالت شد. ‏‎ ‎‏به آنها گفته بودند که این ها نمی توانند هیچ کار دسته جمعی انجام دهند. ‏‎ ‎‏در نتیجه ما که می خواستیم نماز بخوانیم، غروب یک زیلوی سه در ‏‎ ‎‏چهار می انداختیم، تکبیر می گفتیم و نماز می خواندیم؛ چون گفته بودند ‏‎ ‎‏اگر نماز جماعت باشد، همه را می بریم و کتک می زنیم. حتی یک دفعه ‏‎ ‎‏کتک هم خوردیم. من ایستاده بودم که یک نفر پشت سرم ایستاد و به ‏‎ ‎‏من اقتدا کرد. پس از آن من را به زیر هشت بردند، پاهایم را هوا کردند ‏‎ ‎‏و کتکم زدند. گفتم: "چرا می زنید؟" گفتند: " تو نماز جماعت خواندی." ‏‎ ‎‏گفتم: "بابا من داشتم می خواندم، یک نفر دیگر آمد و به من اقتدا کرد. ‏‎ ‎‏من چه تقصیری دارم؟" گفتند: "نه، جماعت شد دیگر. ما امام جماعتها ‏‎ ‎‏را می زنیم."! دوباره بچه ها می آمدند فُرادا می خواندند.‏

‏پاسبانی بود به نام ستاری‏‏، او آذری زبان بود و قد بلندی داشت. ‏‎ ‎‏منتهی برخوردهایش خیلی بیلمزانه بود. بچه ها را خیلی اذیت می کرد. ‏‎ ‎‏یک بار نشسته بودیم که او به میان جمعیت رفت و گفت: "چرا جماعت ‏‎ ‎‏می خوانید؟" یکی از بچه ها گفت: "آقای ستاری، اینها جماعت ‏‎ ‎‏نمی خوانند. فُرادا می خوانند" گفت: "نه، اگر می خواهید جماعت نباشد ‏‎ ‎

کتابخاطرات مبارزه و زندانصفحه 137
‏یکی این طرفی بخواند، یکی آن طرفی تا من بفهمم جماعت ‏‎ ‎‏نمی خوانید." بچه ها این جمله را از یاد نمی بردند. او می گفت که رو به ‏‎ ‎‏قبله جماعت می شود.‏

‏آنها همه جا دنبال این بودند که جماعت را کنترل کنند. یکی از آنها ‏‎ ‎‏دیده بود که همه از یک خمیر دندان استفاده می کنند. گفته بود این ‏‎ ‎‏خمیردندان نباید اینجا باشد، این خمیردندان جمعی است، محتویاتش را ‏‎ ‎‏خالی کرده بود و آن را توی سطل آشغال انداخته بود. بچه ها هم مجبور ‏‎ ‎‏شدند خمیر دندان دیگری بگیرند. یک بار هم آمده بود خمیر دندان را ‏‎ ‎‏خالی کند، خمیر دندان از این سفیدها بود. یکی دیگر برداشته بود که ‏‎ ‎‏صورتی رنگ بود. سومی ‏‎Signal‎‏ ‏‏بود و سفید و صورتی مخلوط داشت. ‏‎ ‎‏وقتی سومی را خالی می کرد گفته بود: " پدر سوخته ها، نمی دانم چطوری ‏‎ ‎‏این را قاطی کرده اند. همه چیزشان جمعی است!!"‏

 

کتابخاطرات مبارزه و زندانصفحه 138

  • . حسین مشار  در اثر انفجار یک دستش را از دست داده بود.