فصل سوم: خاطرات علی محمدآقا

ورود زندانیان جدید

‏وقتی یک زندانی تازه وارد می آوردند، اگر ساعت دو نصف شب هم بود ‏‎ ‎‏درها که محکم به هم می خورد همه بیدار می شدند و به همدیگر ‏‎ ‎‏می گفتند، یک زندانی آمد؛ پتوی اضافه. یعنی هر کسی را که به زندان ‏‎ ‎‏قصر‏‏ می بردند پتویش آنجا می ماند. مثلا نگهبان می گفت: سلول یازده، دو ‏‎ ‎‏تا پتویت را بده. پتوها را می گرفت و یک لیوان به او می داد و او را در ‏‎ ‎‏یک سلول می انداخت. لذا در سلول ها پتو پیدا می کردند و به تازه واردها ‏‎ ‎‏می دادند. اگر هم پتویی پیدا نمی شد، دیگر هیچ.‏

‏یادم هست نگهبان داد می زد: پتوی اضافه. یک نفر از سلول 9 جواب ‏‎ ‎‏می داد. نگهبان به سمت او می رفت و می گفت: " پس کو پتوهایت؟ پتوی ‏‎ ‎‏اضافه ات کو؟" زندانی می گفت: " بیا، من یک پتو دارم." نگهبان می گفت:‏

‏"مرتیکه این که مال خودته، تو که پتوی اضافه نداری." زندانی گفت: ‏‎ ‎

کتابخاطرات مبارزه و زندانصفحه 129
‏" نه، من نمی خواهم." نگهبان در را محکم می کوبید و بیرون می آمد. ‏‎ ‎‏دوباره داد می زد: "پتوی اضافه." باز زندانی سلول 9 گفت: "سلول 9." ‏‎ ‎‏دوباره پیش او رفت و دید که پتوی اضافه ندارد. گفت: "چرا مسخره ‏‎ ‎‏می کنی؟" این قضیه چند بار تکرار شد و همه می زدند زیر خنده. صداها ‏‎ ‎‏توی بند می پیچید. زندانی سلول 9 یک کتک حسابی هم به خاطر این ‏‎ ‎‏کارش خورد.‏

 

کتابخاطرات مبارزه و زندانصفحه 130