فصل سوم: خاطرات علی محمدآقا

صبحگاه در زندان

‏روز مقرر که رسید، همهِ بچه ها نماز خوانده وخوابیده بودند. نزدیک ‏‎ ‎

کتابخاطرات مبارزه و زندانصفحه 127
‏ساعت 30 / 8-8 هنگام صبح یک دفعه گاردی ها ریختند بالا که آقا بلند ‏‎ ‎‏شوید بیایید بیرون. همه پتوها را گرفته به خودشان چسبانده بودند. ‏‎ ‎‏طوری پتو را به سر و کله شان پیچیده بودند که بعضی از مأمورها پتو را ‏‎ ‎‏بلند می کردند و روی زمین می انداختند. خلا صه همه را یکی یکی با ‏‎ ‎‏باتوم بلند کردند و دور فلکه جمع کردند و خبر دادند که همه بیرون ‏‎ ‎‏هستند. گفت: "سرود را بزنید." سکوت بر فضا حاکم بود. تا سرود را ‏‎ ‎‏زدند، بچه ها شروع کردند به صدا درآوردن از خودشان. حالا حساب کنید ‏‎ ‎‏در هر اتاقی ده - دوازده نفر، ده تا اتاق بود با صد و بیست نفر. همه ‏‎ ‎‏شروع کردند به صدا درآوردن. طنین بلندی ایجاد شد. آنها نه می توانستند ‏‎ ‎‏بزنند و نه می توانستند ساکت باشند. برنامهِ صبحگاه نیز به هم خورد. ‏‎ ‎‏ریختند و عده ای را زدند و عده ای را پایین بردند. گفتند: فردا هم همین ‏‎ ‎‏برنامه است. بچه ها باز همان برنامه را اجرا کردند. آنها دیدند که نه، این ‏‎ ‎‏طوری نمی شود لذا به زندانیان عادی یک سطل دادند تا از حوض وسط ‏‎ ‎‏فلکه آب بردارند، دست به دست هم بدهند و آب را به طبقهِ سوم ‏‎ ‎‏برسانند و آن را روی سرِ بچه ها بریزند. این کار را کردند و تمام اتاقهای ‏‎ ‎‏ما پر از آب شد. مثل این که آبِ حوض طبقهِ همکف را در طبقهِ سوم ‏‎ ‎‏خالی می کردند. در راهروها هم زندانیان عادی ایستاده بودند و ‏‎ ‎‏می خندیدند. سطل را هم دست به دست به طبقهِ سوم انتقال می دادند و ‏‎ ‎‏زندگی ما را خیس می کردند. آب در اتاق راه افتاده بود و کتابها، قرآنها، ‏‎ ‎‏مفاتیح و... همه خیس شده بود. خلا صه آن روز هم صبحگاهشان به هم ‏‎ ‎‏خورد. باز تعدادی از بچه ها را پایین بردند. بالا خره وقتی دیدند به جای ‏‎ ‎‏مراسم صبحگاه، همیشه جنگ و دعواست گفتند بابا از خیر صبحگاه ‏‎ ‎‏گذشتیم. در این مدت هر روز ده نفر را به قسمت عادی می بردند. چندی ‏‎ ‎
کتابخاطرات مبارزه و زندانصفحه 128
‏بعد، طبقهِ سوم را به اتاقهای بازجویی تبدیل کردند و زندان موقت را ‏‎ ‎‏جمع کردند.‏

 

کتابخاطرات مبارزه و زندانصفحه 129