فصل سوم: خاطرات علی محمدآقا

آخوربند

‏یک بار دیدم دو نفر را به آخور بند بسته اند ( محل شکنجه بود که ‏‎ ‎‏خودشان به آن آخوربند می گفتند.) وقتی فرد را به شدت می زدند و ‏‎ ‎‏پایش خیکِ باد می شد، او را می دواندند، بعد تازه او را می آوردند و ‏‎ ‎‏می گفتند لباست را روی سرت بینداز. لباسش را که روی سرش ‏‎ ‎‏می انداخت، آن را زیر چانه اش می پیچاندند، بعد چانه اش را روی نرده ها ‏‎ ‎‏می کشیدند و چانه لا یِ نرده ها می رفت. او را آنجا می بستند. دستش را ‏‎ ‎‏هم از پشت می بستند. به این می گفتند «آخوربند».‏

‏آدم آنجا نمی توانست سرش را تکان دهد. بدنش می افتاد. دستش هم ‏‎ ‎‏از پشت بسته بود. هر کسی هم که از راه می رسید و سیگار دستش بود ‏‎ ‎

کتابخاطرات مبارزه و زندانصفحه 122
‏پیراهنت را بالا می زد و سیگار را روی بدنت خاموش می کرد. یک بار ‏‎ ‎‏این کار را با من کردند. وقتی دو - سه بار سیگار را پشت من خاموش ‏‎ ‎‏کردند، دیگر عین خیالم نبود؛ چون پاهایم آنقدر درد داشت که دیگر ‏‎ ‎‏آتش سیگار را حس نمی کردم، مثل این بود که یک نفر دستش را پشت ‏‎ ‎‏من گذاشته و فشار می دهد. ولی در حالت عادی که سیگار را روی بدن ‏‎ ‎‏خاموش می کردند، جِزّ آدم در می آمد. آن روز بعضی ها می آمدند و با ‏‎ ‎‏لگد می زدند. گردنم که به نرده وصل بود. دستم هم از پشت بسته بود. ‏‎ ‎‏لذا زمین می خوردم.‏

‏روزهای آخر دیدم که دو نفر را خیلی شکنجه می کنند؛ یکی مصطفی ‏‎ ‎‏خوشدل‏‏ بود و دیگری کاظم ذوالانوار‏‏.‏

 

کتابخاطرات مبارزه و زندانصفحه 123