فصل سوم: خاطرات علی محمدآقا

شکنجه ها

‏در طول دو ماهی که داخل سلول بودم، مرتب می آمدند و من را صدا ‏‎ ‎‏می زدند. آنجا بود که با حسینی‏‏ آشنا شدم. حسینی شکنجه گر زندان بود. ‏‎ ‎‏او قیافهِ غول پیکری داشت با چشمهای درشت و صورت سیاه سوخته. ‏‎ ‎‏آدم وقتی قیافه اش را می دید وحشت می کرد چه برسد به این که آدم را ‏‎ ‎‏در یک اتاق تاریک با چشم بسته به تخت ببندند و او شروع کند به زدن. ‏‎ ‎‏حسینی متخصص زدن بود. انواع و اقسام کابلها را داشت و هنگام ‏‎ ‎‏شکنجه دادن آواز می خواند و مسخره می کرد. وقتی به او می گفتند مثلا  ‏‎ ‎‏فلانی را پنجاه ضربه بزن و بیاور بالا ، او در زدن کابل آن قدر تخصص ‏‎ ‎‏داشت و طوری می زد که پا خیکِ باد می شد ولی نمی ترکید. در حالی که ‏‎ ‎‏اگر یک آدم ناشی این کار را می کرد در همان پنج - شش ضربه اول، ‏‎ ‎‏کابل پا را می ترکاند. او کابل را طوری می زد که سر کابل بر می گشت و ‏‎ ‎‏به پشت پا می خورد. اکثر بچه هایی که زیاد شکنجه می شدند استخوانهای ‏‎ ‎‏بغل پای چپشان خرد می شد. برای این که بادِ پا را از بین ببرد می گفت ‏‎ ‎‏همان لباسی را که تنت بود بینداز روی سرت و دور فلکه بدو. وقتی با ‏‎ ‎‏پایی که خیکِ باد بود می دویدیم مثل این بود که زیرِ پا هزاران سوزن ‏‎ ‎

کتابرویارویی با تهدیدات معاصر در اندیشۀ امام خمینی(ره)صفحه 121
‏گذاشته اند و تو باید روی این سوزنها پا بگذاری و راه بروی. فلکه همان ‏‎ ‎‏زندان کمیته بود. ما را با این پا یک ساعت و نیم، دو ساعت، دور فلکه ‏‎ ‎‏می چرخاند تا باد پا و آبی که آورده جذب شود؛ چون می خواستند فردا ‏‎ ‎‏هم بزنند و اگر این کار را نمی کردند پا آب می آورد و دچار چرک و ‏‎ ‎‏عفونت می شد. وقتی آدم را دور فلکه می چرخاند در واقع شکنجهِ دوم ‏‎ ‎‏بود؛ چون بعد از آن ضربات آدم دوست داشت بنشیند و پا را آرام نگه ‏‎ ‎‏دارد تا دردش کم شود. بعد از این کارها دستور می داد ما را به سلول ‏‎ ‎‏ببرند.‏

‏روز بعد دوباره ما را می آوردند و می گفت: "بنویس فلا ن فلا ن شده. ‏‎ ‎‏اینها که صحبت های دیروزت است. ببرید 50 ضربهِ دیگر بزنید." این ‏‎ ‎‏برنامه معمولا هفته ای یک بار، چهار روز یک بار یا سه روز یک بار ‏‎ ‎‏انجام می شد. آنجا با تعدادی از بچه ها آشنا شدم.‏

 

کتابرویارویی با تهدیدات معاصر در اندیشۀ امام خمینی(ره)صفحه 122