در طول دو ماهی که داخل سلول بودم، مرتب می آمدند و من را صدا می زدند. آنجا بود که با حسینی آشنا شدم. حسینی شکنجه گر زندان بود. او قیافهِ غول پیکری داشت با چشمهای درشت و صورت سیاه سوخته. آدم وقتی قیافه اش را می دید وحشت می کرد چه برسد به این که آدم را در یک اتاق تاریک با چشم بسته به تخت ببندند و او شروع کند به زدن. حسینی متخصص زدن بود. انواع و اقسام کابلها را داشت و هنگام شکنجه دادن آواز می خواند و مسخره می کرد. وقتی به او می گفتند مثلا فلانی را پنجاه ضربه بزن و بیاور بالا ، او در زدن کابل آن قدر تخصص داشت و طوری می زد که پا خیکِ باد می شد ولی نمی ترکید. در حالی که اگر یک آدم ناشی این کار را می کرد در همان پنج - شش ضربه اول، کابل پا را می ترکاند. او کابل را طوری می زد که سر کابل بر می گشت و به پشت پا می خورد. اکثر بچه هایی که زیاد شکنجه می شدند استخوانهای بغل پای چپشان خرد می شد. برای این که بادِ پا را از بین ببرد می گفت همان لباسی را که تنت بود بینداز روی سرت و دور فلکه بدو. وقتی با پایی که خیکِ باد بود می دویدیم مثل این بود که زیرِ پا هزاران سوزن
کتابرویارویی با تهدیدات معاصر در اندیشۀ امام خمینی(ره)صفحه 121
گذاشته اند و تو باید روی این سوزنها پا بگذاری و راه بروی. فلکه همان زندان کمیته بود. ما را با این پا یک ساعت و نیم، دو ساعت، دور فلکه می چرخاند تا باد پا و آبی که آورده جذب شود؛ چون می خواستند فردا هم بزنند و اگر این کار را نمی کردند پا آب می آورد و دچار چرک و عفونت می شد. وقتی آدم را دور فلکه می چرخاند در واقع شکنجهِ دوم بود؛ چون بعد از آن ضربات آدم دوست داشت بنشیند و پا را آرام نگه دارد تا دردش کم شود. بعد از این کارها دستور می داد ما را به سلول ببرند.
روز بعد دوباره ما را می آوردند و می گفت: "بنویس فلا ن فلا ن شده. اینها که صحبت های دیروزت است. ببرید 50 ضربهِ دیگر بزنید." این برنامه معمولا هفته ای یک بار، چهار روز یک بار یا سه روز یک بار انجام می شد. آنجا با تعدادی از بچه ها آشنا شدم.
کتابرویارویی با تهدیدات معاصر در اندیشۀ امام خمینی(ره)صفحه 122