فصل سوم: خاطرات علی محمدآقا

دستگیری و بازجویی

‏خلا صه با مادرم خداحافظی کردم. بلیت اتوبوس کرمانشاه‏‏ را گرفتم و ‏‎ ‎‏آمدم در خیابان ناصرخسرو‏‏ سوار اتوبوس شوم که در یک لحظه کسی ‏‎ ‎‏چیزی روی سرم انداخت و دو نفر هم دستهایم را گرفتند و من را داخل ‏‎ ‎‏ماشین انداختند. چند بار دور زدند و من را دوباره به همان کمیته بردند. ‏‎ ‎‏منوچهری‏‏ خنده کنان می گفت: "آقا بلیت دارد. هشت شب می خواهد ‏‎ ‎

کتابخاطرات مبارزه و زندانصفحه 119
‏برود. چند تا سؤال بپرسیم که برود." من را ساعت 7-5 / 6 گرفتند و آن ‏‎ ‎‏شب نگه داشتند. آنجا با بازجویی به نام محمدی‏‏ آشنا شدم. او بازجوی ‏‎ ‎‏قهار و آدم جلادی بود. آمد و گفت: "خبر بیرون می بری؟" من ماندم. از ‏‎ ‎‏آن شب به بعد هفت شبانه روز من را بیدار و خواب نگه داشتند. یک ‏‎ ‎‏نگهبان کنارم گذاشته بودند. او یک باتوم در دست داشت و من باید تا ‏‎ ‎‏صبح می ایستادم و گرنه می زد. من گفتم: "چی شده، جریان چیه، کجا لو ‏‎ ‎‏رفته؟" در همین هفت روز فهمیدم که عزت شاهی را به یکی از تخت ها ‏‎ ‎‏بسته اند. پاها و دستهایش را به تخت بسته بودند تا خودکشی نکند؛ چون ‏‎ ‎‏خیلی تحت فشار بود. فهمیدم که جریان بیخ پیدا کرده است. داستان هم ‏‎ ‎‏از این قرار بود که پس از ترور رئیس کمیته، اینها شروع می کنند به ‏‎ ‎‏گرفتن. می فهمند که این خبر از زندان بیرون رفته، می روند و عزت ‏‎ ‎‏شاهی را می گیرند و از او می پرسند که خبر را چه کسی آورده است و ‏‎ ‎‏همین طور پشت سر هم دستگیر می کنند. من متوجه شدم اطلاعاتی را ‏‎ ‎‏که پس از آزادی از زندان برده بودم دربارهِ همین ترور بود؛ چون پس از ‏‎ ‎‏دستگیری عزت شاهی به خانه نانکلی رفته خواهر او را گرفته بودند. ‏‎ ‎‏خلاصه دیدم موضوع جدی است و سفت و سخت گرفته اند. پس از یک ‏‎ ‎‏هفته بی خوابی اجازه دادند به سلول بروم و پس از آن هم بازجویی ها ‏‎ ‎‏آغاز شد که تقریباً دو ماه طول کشید.‏

 

کتابخاطرات مبارزه و زندانصفحه 120