فصل سوم: خاطرات علی محمدآقا

دعوت کمیته مشترک برای همکاری

‏پس از اتمام دورهِ سربازی در تهران‏‏ پیش حسن آلادپوش‏‏ رفتم. او در ‏‎ ‎‏زندان به من گفته بود، هر وقت کار خواستی بیا پیشِ من. او من را به ‏‎ ‎‏یک کارگاه ساختمانی در کرمانشاه‏‏ معرفی کرد، آنجا رفتم و مشغول ‏‎ ‎‏شدم. در این زمان پسرخاله ام از تهران خبر داد که ساواک به خانه شان ‏‎ ‎

کتابخاطرات مبارزه و زندانصفحه 118
‏ریخته و دو - سه شبی او را برده و نگه داشته و دنبال من هستند. آمدم ‏‎ ‎‏تهران و به کمیته مشترک‏‏ رفتم. منوچهری‏‏ پیش من آمد و گفت: "چه ‏‎ ‎‏شده؟" گفتم: "مثل اینکه با من کار داشتید" گفت: " ما از زندگی تو خبر ‏‎ ‎‏داریم. زندگی ات خیلی ضعیف است. مادرت مریض و زمین گیر است. ‏‎ ‎‏پدرت هم نیست. ما می خواهیم با تو صحبت کنیم. ببینیم می توانیم ‏‎ ‎‏کمکت کنیم." گفتم: "والله من رفته ام شهرستان و مشغول کار هستم. ‏‎ ‎‏می خواهم درس بخوانم و ان شاءالله اگر بشود وارد دانشگاه شوم." ‏‎ ‎‏گفت: " کاری ندارد. ما تو را می بریم دانشگاه. هر رشته ای که خواستی ‏‎ ‎‏می توانی بخوانی. زندگی خراب تو را هم درست می کنیم." گفتم: "نه، ‏‎ ‎‏می خواهم خودم درست کنم" گفت: "ما کاری نداریم. فقط می خواهیم ‏‎ ‎‏در دانشگاه بچه هایی را که می شناسی به ما خبر بدهی. در همین حد. ما ‏‎ ‎‏که چیزی از تو نمی خواهیم." هر چه اصرار کرد، زیر بار نرفتم. گفتم: ‏‎ ‎‏"آقا، من نه این طرفی هستم و نه آن طرفی. می خواهم سراغ زندگی ‏‎ ‎‏خودم بروم. مادرم به من احتیاج دارد." بعد گفت: "پس هیچی، برو." ‏‎ ‎‏آمدم بیرون. ولی گویا برای من مأمور گذاشتند؛ چون چند روزی که در ‏‎ ‎‏تهران بودم، هر جا که می رفتم خبر داشتند.‏

 

کتابخاطرات مبارزه و زندانصفحه 119