فصل سوم: خاطرات علی محمدآقا

تبعید به مشهد

‏ده روز که تمام شد دوباره من را زیر هشت آوردند و تحویل یک سرباز ‏‎ ‎‏دادند. او هم دستهایم را دستبند زد و گفت: "ما باید شما را به مشهد‏‏ ‏‎ ‎‏ببریم" گفتم: " مگر من آزاد نشده ام؟ مگر من سرباز نیستم؟ " گفت: " نه، ‏‎ ‎‏تو سرباز صفرشدی. از درجه هم خبری نیست و به پادگان 148 مشهد ‏‎ ‎‏تبعید شدی. فردا صبح باید سوار قطار شویم." بعد به من گفت: " مرد و ‏‎ ‎‏مردانه می خواهی فرار کنی یا نه؟" گفتم: " نه بابا، برای چه فرار کنم." ‏‎ ‎‏گفت: "اگر فرار نمی کنی، من فردا صبح می آیم اینجا تا با هم برویم و ‏‎ ‎‏سوار قطار شویم. ولی اگر قصد فرار داری باید تا فردا همین دستبند به ‏‎ ‎‏دستت باشد و هر دو علّاف می شویم؛ ولی اگر قول می دهی برو، فردا ‏‎ ‎‏صبح بیا همین جا." گفتم: " من قول مردانه می دهم که فردا بیایم. ساعت ‏‎ ‎‏8 صبح اینجا هستم. " او دستبند را باز کرد. من رفتم و شب به خانه سر ‏‎ ‎‏زدم. مادرم مریض احوال بود. فردا صبح سرِقرار رفتم. از آنجا سوار قطار ‏‎ ‎‏شدیم و به مشهد رفتیم. در مشهد، وقتی وارد اتاق رئیس زندان شدم، از ‏‎ ‎‏شدت ضعف انگار زمین زیرِ پایم به لرزه درآمده بود؛ چون آدم در زندان ‏‎ ‎‏ضعیف می شود و وقتی به جامعه بر می گردد تا مدتی مریض احوال ‏‎ ‎‏است و از نظر روحی و فکری و بدنی ضعیف حال است.‏

‏من خیلی ضعیف شده بودم. وقتی جلوی میز رئیس ایستادم از من ‏‎ ‎‏پرسید: "چی شده؟" گفتم: " جناب سرهنگ من فقط می بینم که میز شما ‏‎ ‎‏این طرف و آن طرف می رود و در اتاق می چرخد. فقط همین را احساس ‏‎ ‎‏می کنم و چیز دیگری متوجه نمی شوم." سرکار استوار به من گفت: " تو ‏‎ ‎‏هروئینی یا تریاکی هستی؟" گفتم: "نه" گفت: "سیگاری هستی؟" گفتم: ‏‎ ‎‏"نه" گفت: "دروغ می گویی، قیافه ات داد می زند که چه کاره ای." ‏‎ ‎

کتابخاطرات مبارزه و زندانصفحه 117
‏نمی دانست زردی چهره ام از چیست. دو - سه روزی آنجا بودم، بعد از ‏‎ ‎‏پادگان فرار کردم و به تهران‏‏ آمدم و به خانه مراد نانکلی‏‏ رفتم و یک ‏‎ ‎‏سری اطلا عات به خواهرش دادم.‏

‏این ایام مصادف با جنگ ظفار بود. با پدرم در خیابان هم قدم شدم و ‏‎ ‎‏صحبت کردیم. او گفت: پسرم، در زمان جنگ از سربازخانه فرار کردی. ‏‎ ‎‏اینها هم دنبال بهانه می گردند یک پرونده برایت درست می کنند و ‏‎ ‎‏اعدامت می کنند، بلند شو برو، بد موقعی آمده ای. گفتم: آقا، من تازه آزاد ‏‎ ‎‏شده ام. گفت: نه، تو بهانه دست آنها داده ای. سریع برو خودت را معرفی ‏‎ ‎‏کن و مسأله را منتفی کن. من هم پنج - شش روزی تهران‏‏ ماندم و بعد ‏‎ ‎‏به مشهد‏‏ برگشتم.‏

‏در پادگان جرم فراری ها مشخص بود؛ باید در چادر می خوابیدند. ‏‎ ‎‏روز بعد هم قدم آهسته می بردند و کوله پشتی هایشان را پر می کردند و ‏‎ ‎‏قمقمه و کلاه آهنی و... بعد جلوی آفتاب بشین و پاشو و بدو و بخواب ‏‎ ‎‏و... به من گفتند این برنامه را یک هفته تا ده روز اجرا کن. اضافه ‏‎ ‎‏خدمت هم دادند؛ ولی چون بچه تهران‏‏ بودم، بچه های دیگر هوای من را ‏‎ ‎‏داشتند و یک جوری قضیه را ماست مالی می کردند. خلاصه دوران ‏‎ ‎‏سربازی را به پایان رساندم. البته فقط هشت ماه مانده بود.‏

 

کتابخاطرات مبارزه و زندانصفحه 118