فصل سوم: خاطرات علی محمدآقا

بازجویی و عکس امام

‏پس از آن من را برای بازجویی بردند. بازجوی من اسماعیلی‏‏ بود. به من ‏‎ ‎‏گفتند: شما گروه حزب الله هستی. من دقیقاً آنجا با امام آشنا شدم؛ یعنی ‏‎ ‎‏عکس امام را آوردند و گفتند: می شناسی؟ گفتم: نه . گفتند: فلان فلان ‏‎ ‎‏شده ها، شما همه طرفداران این هستید. توی سرم زدند و گفتند: تو با این ‏‎ ‎‏صورت لاغر شبیه چگوارا‏‏ هستی. به مذهب چه کار داری؟ تو شبیه ‏‎ ‎‏هوشی مینه‏‏ هستی؟ و ... من را مسخره می کردند که شما را چه به امام ‏‎ ‎‏خمینی.‏‏ از من پرسیدند: چه کار می کردی؟ گفتم: من درس عربی ‏‎ ‎‏خواندم. گفتند: چرا به مبارزه کشیده شدی؟ گفتم: من مبارزه نمی کردم، ‏‎ ‎‏عربی می خواندم و درس می دادم.‏

‏تازه آنجا فهمیدم که گروهی به نام «حزب الله» وجود دارد. تا زمانی ‏‎ ‎‏که زندان نرفته بودم، نمی دانستم. آنها به من گفتند: چرا دنبال زندگیتان ‏‎ ‎‏نیستید؟ من هم برداشتم نوشتم: ما هر موقع قرآن می خواندیم به این آیه ‏‎ ‎‏جهاد: « ... قاتلوکم فاقتلوهم‏‎[1]‎‏» می رسیدم، به مبارزه کشیده می شدم. دست ‏‎ ‎‏خودم نبود، دست قرآن است. هر موقع می خوانم این طوری می شوم.‏

‏خلا صه بازجویی ها تمام شد و من به هشت ماه زندان محکوم شدم. ‏‎ ‎‏من را به زندان قصر‏‏ فرستادند. وقتی برای بازپرسی رفتم، اتهام خودم را ‏‎ ‎‏خواندم که نوشته بود: «عضویت در سازمان مجاهدین خلق ایران‏‏ برای ‏‎ ‎‏براندازی نظام» من گفتم که اصلا سازمان را نمی شناسم. آوازه اش را ‏‎ ‎‏شنیده بودم و خیلی هم دلم می خواست به آن بپیوندم. من حزب الله ‏‎ ‎‏بودم. دیدم که نه، اینها اصلا حزب الله را پاک کردند. آنجا به خاطر این ‏‎ ‎‏که محکومیت ها را سنگین کنند، هر فردی را که مذهبی بود به سازمان ‏‎ ‎

کتابخاطرات مبارزه و زندانصفحه 114
‏می چسباندند و هر کسی هم که یک مقدار غیرمذهبی بود، به سازمانهای ‏‎ ‎‏کمونیستی می چسباندند.‏

 

کتابخاطرات مبارزه و زندانصفحه 115

  • . اشاره به آیه 191 سوره بقره.