فصل دوم: خاطرات مهدی فرهودی

دستگیری جاسوس اسرائیل در ایران

‏وقتی در نهاد ریاست جمهوری بودم با شهید چمران‏‏ ارتباط داشتم. به ‏‎ ‎‏بخش ضد جاسوسی اسرائیل‏‏ رفتم و متوجه شدم که فعالیت ‏‏جاسوس های ‏‎ ‎‏اسرائیلی در ایران‏‏ چقدر زیاد بوده است. یک افسر یهودی عراقی به نام ‏‎ ‎‏گرجی لاوی پور‏‏ بود که حدود 30-20 سال پیش، به عنوان یک تاجر و ‏‎ ‎‏حاجی بازاری از عراق‏‏ به ایران آمده بود و از دوره شاه‏‏ در ایران ‏‎ ‎‏جاسوسی می کرد و در پامنار‏‏ مغازه داشت. قرار بود او را ردیابی و ‏‎ ‎‏دستگیر کنیم. من از میان کتابهایی که در کتابفروشی داشتم تعدادی را ‏‎ ‎‏انتخاب کردم و به عنوان دستفروش کتاب به پامنار رفتم و توانستم به ‏‎ ‎‏خوبی آقای گرجی را شناسایی کنم. یک روز به عنوان فردی که خودش ‏‎ ‎‏در گرگان‏‏ پنبه فروشی دارد وارد مغازه اش شدم و با او سر صحبت را باز ‏‎ ‎‏کردم و پرسیدم: آقا شما چگونه پنبه می خرید؟ ... به این ترتیب چهره اش ‏‎ ‎‏را شناسایی کردم و با رضا طباطبایی‏‎[1]‎‏ ارتباطاتش را کشف کردیم و ‏‎ ‎‏متوجه شدیم که با چند طلا فروشی و دلار فروشی در رابطه است و به ‏‎ ‎‏آنها اعتماد دارد. برای اینکه بتوانیم ارتباطش را دقیق کشف کنیم ناچار ‏‎ ‎‏شدیم او را دستگیر کنیم. در خیابان قدس‏‏ مدرسه ای به نام «اتفاق» وجود ‏‎ ‎‏دارد که متعلق به یهودی هاست.‏

‏وی مدیر انجمن اولیاء و مربیان آن مدرسه بود و ضمناً آنجا هم کار ‏‎ ‎‏می کرد؛ چون ما حکم دادستانی داشتیم ( من مسلح بودم) توانستیم او را ‏‎ ‎

کتابخاطرات مبارزه و زندانصفحه 101
‏دستگیر کنیم. حجره بزرگی در پامنار‏‏ بود که چندین اتاق داشت و هیچ ‏‎ ‎‏کس جز یک پیرمرد که سرایدار بود آنجا کار نمی کرد. بر اساس مدارکی ‏‎ ‎‏که از ساواک به دست آورده بودیم می دانستیم که ساواک، اسرائیل‏‏ را به ‏‎ ‎‏نام زیتون معرفی می کرد. پس از آن یقین پیدا کردیم که وی از طرف ‏‎ ‎‏موساد‏‏ به ایران‏‏ نفوذ کرده است و در سفارتهای عربی مانند مصر‏‏ و ‏‎ ‎‏فلسطین‏‏ رفت و آمد داشته و از عاملان مستقیم موساد بوده است. البته ‏‎ ‎‏اینها ضد شوروی‏‏ هم بودند. از او بازجویی کردیم. با اینکه ارتباطات او ‏‎ ‎‏را می دانستیم اصلاً به سؤالات ما جواب نمی داد. لذا به خانه اش رفتیم و ‏‎ ‎‏پس از محاصره خانه که در خیابان اسفندیاری‏‏ بود، وارد شدیم. خانه پر ‏‎ ‎‏بود از مشروبات الکلی، عینک ضد جاسوسی، خودکارهای میکروفون دار ‏‎ ‎‏و وسایل جاسوسی دیگر. ناگفته نماند که او چشمهایش را بسته بود. ‏‎ ‎‏گویا می خواست ما را نشناسد. قبل از اینکه به خانه اش برویم به او یک ‏‎ ‎‏خودکار دادیم و چون چشمهایش بسته بود و نمی توانست ببیند، خودکار ‏‎ ‎‏را به دسته صندلی بستیم و چشمهایش را باز کردیم. سؤال و جوابش ‏‎ ‎‏کردیم. او در مجموعه ی خودش ساک پر از طلا ، ساعت و دلار زیادی ‏‎ ‎‏هم داشت. ساعت سه هم تلکس داشت و ارتباطش با اسرائیل برقرار ‏‎ ‎‏بود. همه چیز را مهر و موم کردیم و پیرمرد را هم برای بازجویی بردیم؛ ‏‎ ‎‏ساعت سه آمدیم تا ببینیم که این تلکس چه جوری کار می کند، دیدیم ‏‎ ‎‏عواملش آمده اند و در را شکسته و تلکس را انداخته و رفته اند. شب، ‏‎ ‎‏شامِ او را دادیم. هنوز کاسه و بشقاب شامش آنجا بود که به سمت ‏‎ ‎‏خانه اش رفتیم. خانمش متوجه شد که او دستگیر شده است. وقتی ‏‎ ‎‏برگشتیم دیدیم که کف زمین افتاده است، در حالی که هیچ اطلاعاتی به ‏‎ ‎‏ما نداده بود. وی جاسوس قسم خورده ای بود که با یک بند خودکار و ‏‎ ‎
کتابخاطرات مبارزه و زندانصفحه 102
‏قاشق خودکشی کرده بود، طوری که بند خودکار را با قاشق تابانده بود و ‏‎ ‎‏توی گلوی خودش کرده بود و با نهایت جرأت و شهامت خودش را ‏‎ ‎‏کشته بود.‏

‏بعد از این ماجرا یکی - دو سال در اطلاعات سپاه‏‏ ماندم. بعد به ‏‎ ‎‏آموزش و پرورش رفتم و سپس به وزارت بازرگانی رفته و آنجا ماندم.‏

‏ ‏


کتابخاطرات مبارزه و زندانصفحه 103

 

کتابخاطرات مبارزه و زندانصفحه 104

  • . وی اکنون در یکی از کشورهای اسلامی سفیر است و در رشته علوم سیاسی درجه دکترا  دارد. وی فرد بسیار شوخ و در عین حال متشرع و تیزی بود و در فروش کتابهای پامنار  با  من همکاری داشت و با هم کتابهای شهید مطهری ، دکتر شریعتی  و بازرگان و نیز نوارهای  دکتر شریعتی را می فروختیم.