فصل دوم: خاطرات مهدی فرهودی

فعالیتهای فرهنگی و نظامی

‏خیلی از دوستانی که برای انجام امور فرهنگی به تشکیلات می آمدند و یا ‏‎ ‎‏خانم هایی که برای آموزش کمکهای اولیه می آمدند را در جریانِ ساخت ‏‎ ‎‏نارنجک قرار نمی دادیم. ما به چاپ و توزیع رسالهِ امام هم مشغول بودیم ‏‎ ‎‏و ارتباطی با عبدالعلی بازرگان‏‏ داشتیم. او در مسجد طلاچیان‏‏ تشکیلا تی ‏‎ ‎‏زیرزمینی داشت و به عنوان مربی‏‏ آموزش عربی و قرآن فعالیت می کرد و ‏‎ ‎‏با مهندس میرحسین موسوی‏‏ هم در ارتباط بود. اوج انقلاب بود و آنها ‏‎ ‎‏هم یک شرکت ساختمانی داشتند و اعلا میه ها را آنجا تکثیر می کردند و ‏‎ ‎‏به ما می دادند. از طرفِ دیگر منزل من به دلایلی به مکانی که ابتدا خانه ‏‎ ‎‏آقای محمدرضا موحدی بود (حوالی میدان وثوق)،‏‏ منتقل شد. این ‏‎ ‎‏مطالب به اوج درگیریها در حوالی 17 شهریور سال 57 مربوط است. ‏‎ ‎‏صبح جمعه بود که بچه ها را بسیج کردم تا نارنجک بسازند. میز بزرگی ‏‎ ‎‏گذاشته بودیم که همه به شکل دایره دور آن جمع شده بودند. مواد اولیه ‏‎ ‎‏در پنج مرحله در پوسته نارنجک ریخته می شد. این مراحل شکل سِری ‏‎ ‎‏داشت؛ یعنی مانند مراحلی بود که در یک کارخانه صورت می گرفت. ‏‎ ‎‏بچه ها با صورتهای بسته و بدون هیچ کلامی مشغول فعالیت بودند. هر ‏‎ ‎‏کس به نوبت برای خوردن ناهار می رفت و بر می گشت. این مسأله که ‏‎ ‎‏همدیگر را نشناسند خیلی رعایت می شد. یک روز حوالی ساعت 10 -9 ‏‎ ‎‏صبح بود که یک جیپ ارتشی جلوی خانه ایستاد و کسی زنگ اف اف را ‏‎ ‎‏به صدا در آورد. خانه خالی از وسیله بود. زن و بچهِ آقای موحدی هم ‏‎ ‎‏نبودند. آنقدر دستپاچه شده بودیم که نمی دانستیم چطور باید وسایل و ‏‎ ‎

کتابخاطرات مبارزه و زندانصفحه 90
‏تجهیزات را جمع کنیم. پنجره های حیاط هم رو به آپارتمان بلندی باز ‏‎ ‎‏می شد؛ یعنی هیچ راه فراری وجود نداشت و هرکس مجبور بود برای ‏‎ ‎‏حفظ جان خود کاری بکند. صورتهایمان هم با ذغال سیاه شده بود؛ فقط ‏‎ ‎‏چشمهایمان مشخص بود. بعد از 5 دقیقه دوباره صدای اف اف بلند شد. ‏‎ ‎‏دلهره و اضطراب ما هم شدیدتر شد. وقفه کوتاهی افتاد و دیگر صدای ‏‎ ‎‏اف اف نیامد. یکی از دوستان که رفت و سیاهی صورتش را شست، ‏‎ ‎‏گفت: من از پنجره نگاه می کنم، ببینم کیست. بعد در را باز می کنم. وقتی ‏‎ ‎‏نگاه کرد دید که جیپ حرکت کرد و رفت. آن روزها حکومت نظامی ‏‎ ‎‏بود و درگیری ها هم شدت یافته بود. عده ای از بچه ها پراکنده شدند و از ‏‎ ‎‏پشت بام فرار کردند. دوستم وقتی از کنار پنجره آمد، گفت: همسایه ما ‏‎ ‎‏فردی ارتشی است ( آن خانه نزدیک پادگان نیروی هوایی‏‏ بود.) او افسر ‏‎ ‎‏نگهبان و نوبتش بود که سرِ پُست برود. راننده آمده بود تا او را ببرد. این ‏‎ ‎‏مسأله باعث خوشحالی ما شد و به خیر گذشت.‏

‏از آن به بعد نارنجک های ساخته شده را به مغازه آهنگری آقای ‏‎ ‎‏یوسف حضرتی انتقال دادیم ( ایشان انسانی با تقوا و مسلط به قرآن بود. ‏‎ ‎‏در ضمن بسیار هم متشرع بود و حلا ل و حرام را رعایت می کرد. ‏‎ ‎‏خداوند رحمتش کند.) آقای حضرتی آنها را در انباری مغازه جاسازی ‏‎ ‎‏کرد تا بعد از 17 شهریور که عملیات ها آغاز شد، دختر و پسرهایی که ‏‎ ‎‏مسئول تخریب شده اند بتوانند از آنها استفاده کنند. البته در این ‏‎ ‎‏درگیری ها و در حکومت نظامی خیلی از جوانها شهید شدند.‏

 

کتابخاطرات مبارزه و زندانصفحه 91