فصل دوم: خاطرات مهدی فرهودی

شکنجه های ساواک

‏بازجو برای اینکه بتواند از من اعتراف بگیرد، به دروغ متوسل می شد. ‏‎ ‎‏مثلا می گفت: دوستانت که آزاد شده اند راجع به تو حرفهایی زده اند، یا ‏‎ ‎‏می گفت: دوستانت گفته اند که فرهودی با افرادی ارتباط داشته، فلان جا ‏‎ ‎‏سیانور تهیه می کرده و در جایی دیگر اسلحه و پول تهیه می کرده است، ‏‎ ‎‏که البته همه را دروغ می گفت.‏

‏به راستی که اگر زمزمه های الله اکبر نبود آدم نمی توانست طاقت ‏‎ ‎‏بیاورد؛ یعنی رگ و استخوان طاقت شکنجه های ساواک را نداشت. از ‏‎ ‎‏هنگام صبح که بچه ها را برای بازجویی می بردند، همه مدام در دلهره ‏‎ ‎‏بودند و وقتی بر می گشتند یکی پایش می لنگید، دیگری دستش آویزان ‏‎ ‎‏بود و آن یکی صورتش سرخ و یا جای سیگار بر آن نقش بسته بود.‏

‏فرش فروشی به نام آقای مخبری‏‏ نیز با ما هم سلول بود که به دلیل ‏‎ ‎‏ارتباط تشکیلاتی با دختری از اقوامش دستگیر شده بود.‏


کتابخاطرات مبارزه و زندانصفحه 76
‏همان طور که گفتم شرایط زندان بسیار نامساعد بود ؛ نه آفتابی، نه ‏‎ ‎‏غذایی، نه دارویی. فضا بسیار تاریک و کثیف بود و می توان گفت که ‏‎ ‎‏بدترین شرایط برای بچه های زندان وجود داشت. این شرایط باعث شد ‏‎ ‎‏همه ی بچه ها از انتقال به زندان قصر‏‏ خوشحال باشند.‏

 

کتابخاطرات مبارزه و زندانصفحه 77