فصل دوم: خاطرات مهدی فرهودی

استراتژی بازجوهای ساواک

‏وقتی بازجو فهمید که سلول من کنار سلول مصطفی خوشدل‏‏ است، ‏‎ ‎‏نگهبان را کتک زد که چرا چنین اتفاقی افتاده است؛ به همین خاطر من ‏‎ ‎‏را به سلول دیگری منتقل کردند. جوانی را به سلول ما آوردند که بعد از ‏‎ ‎‏یک هفته فهمیدم داماد آقای خوشدل است و در این رابطه دستگیر شده ‏‎ ‎‏است؛ فامیلی اش افتخاری‏‏ و فرش فروش بود. سلول ما پنج نفری بود و ‏‎ ‎‏شکنجه گران و بازجوها استراتژی خاصی برای خود داشتند. شرایط ‏‎ ‎‏شکنجه بسیار سخت بود. آنها بچه ها را وادار می کردند که خبرهایی از ‏‎ ‎‏هم سلولهایشان بدهند و در مقابل دادن این اطلاعات کمک هایی به فرد ‏‎ ‎‏می کردند.‏

‏سه هفته ای بود که بازجو من را صدا نمی کرد. علتش این بود که من ‏‎ ‎

کتابخاطرات مبارزه و زندانصفحه 74
‏گفته بودم مریضم و زخم معده دارم و وقتی از من سؤال کردند گفتم:  ‏‎ ‎‏نمی دانم اینها در سلول چه می گویند. بازجو عصبانی شد و گفت: فلان ‏‎ ‎‏فلان شده گوشات کر است؟! اسمهایشان را هم نمی دانی؟! گفتم:  ‏‎ ‎‏اسمهایشان را می دانم. ( این شگرد کار بازجوها بود تا به این وسیله ‏‎ ‎‏بتوانند از بچه ها خبر کسب کنند) البته خیلی مراعات می کردند و کسی از ‏‎ ‎‏پرونده خودش صحبتی نمی کرد.‏

‏وقتی در سلول انفرادی بودیم اجازه ملا قات نداشتیم؛ یک روز یکی ‏‎ ‎‏از اعضای خانواده یکی از بچه ها ( پدر، مادر یا خواهرش) برای ملاقات ‏‎ ‎‏آمده بود و برایش میوه آورده بود اما چون آوردن میوه به داخل سلول ‏‎ ‎‏ممنوع بود ( در سلول ما امکاناتی نداشتیم. دیوارها را مخصوصاً دوده داده ‏‎ ‎‏بودند و همه جایش سیاه بود و چراغی از چند متری سقف بلند آویزان ‏‎ ‎‏بود)، لذا او یواشکی خیاری را به داخل سلول آورد و از سیم جارویی که ‏‎ ‎‏از توالت دزدیده بود به عنوان چاقو استفاده کرد و خیار را به پنج حلقه ‏‎ ‎‏تقسیم کرد و آن را بین بچه ها پخش کرد ( این اتفاق زمانی افتاد که داماد ‏‎ ‎‏شهید خوشدل‏‏ هم سلولی من بود).‏

 

کتابخاطرات مبارزه و زندانصفحه 75