فصل اول: خاطرات حمید حاجی عبدالوهاب

ماجرای سروان جاویدی

‏در بین این افراد، فردی بود به نام سروان جاویدی‏‏. او در زندان قصر‏‏ ‏‎ ‎‏خیلی ها را اذیت می کرد. آدم عجیب و غریبی بود. این فرد ظاهراً پس از ‏‎ ‎‏دستگیری متحول و پشیمان شده بود. او را دادگاهی می کنند و به اعدام ‏‎ ‎‏محکوم می شود؛ ولی او می گوید که موقع اعدام چشمهای من را نبندید، ‏‎ ‎‏من همین طور که این طرف و آن طرف می دوم من را به رگبار ببندید و ‏‎ ‎‏بکشید. چشمهایش را نبستند. او قبل از اعدام نماز شب خواند و راز و ‏‎ ‎‏نیاز کرد. به هنگام اجرای حکم، الله اکبر گفت و می دوید. یکی از افراد او ‏‎ ‎‏را به رگبار بست وکشت. او خیلی ها را شکنجه کرده بود و این حکم ‏‎ ‎‏برای او واقعاً عادلانه بود و بایستی اجرا می شد.‏

‏فردی که مأمور اجرای حکم بود، دچار ناراحتی روانی شده بود که ‏‎ ‎‏نکند اشتباه کرده باشد. نقل است که او را پیش آقای خلخالی‏‏ می برند. ‏‎ ‎‏آقای خلخالی می گوید: "با کدام انگشت ماشه را کشیدی؟" او ‏‎ ‎‏انگشت اش را نشان می دهد. آقای خلخالی انگشت او را می بوسد و ‏‎ ‎‏می گوید: "این انگشت، تو را به بهشت می برد" . آن فرد تا حدی راضی ‏‎ ‎‏می شود که کارش اشتباه نبوده است.‏

‏ما خیلی از سران نیروی هوایی، نیروی زمینی و گارد شاهنشاهی را ‏‎ ‎‏دستگیر کردیم. رحیمی‏‎[1]‎‏ هم جزو دستگیر شده ها بود. همه این افراد را به ‏‎ ‎‏مدرسه رفاه‏‏ آورده بودند. خیلی از آنها می گفتند: ما ناراحتی داریم، ‏‎ ‎‏مریض هستیم و قرص نیاز داریم. خانواد هایشان هم تا دَمِ در مدرسه ‏‎ ‎

کتابخاطرات مبارزه و زندانصفحه 50
‏رفاه می آمدند و تقاضای ملاقات می کردند. ابتدا می گفتیم: میسر نیست. ‏‎ ‎‏ ولی بعدها اجازه ملاقات دادیم.‏

 

کتابخاطرات مبارزه و زندانصفحه 51

  • . سپهبد مهدی رحیمی ، فرماندار حکومت نظامی تهران .