فصل اول: خاطرات حمید حاجی عبدالوهاب

آشنایی با مسعود رجوی

‏در زندان کمیتهِ مشترک با مسعود رجوی‏‏، علیرضا کبیری‏‏، سعید متحدین‏‏ ‏‎ ‎‏و خیلی از افراد کادر مرکزی مجاهدین خلق و با اسدالله لاجوردی‏‏ و ‏‎ ‎‏تعدادی از این افراد نیز هم سلول بودم. لاجوردی داخل سلول انفرادی ‏‎ ‎‏بود و چون انفرادی ها پر شده بود، اجباراً سه - چهار نفر پیش آقای ‏‎ ‎

کتابخاطرات مبارزه و زندانصفحه 31
‏لاجوردی آورده بودند. ایشان به بچه ها روحیه می داد. سعی می کرد ‏‎ ‎‏محیط سلول را طوری نگهدارد که روحیهِ بچه ها ضعیف نشود. از ‏‎ ‎‏خاطرات و سختی های زندگی اش برای بچه ها تعریف می کرد. همین ‏‎ ‎‏موضوع باعث می شد بچه ها قدری مقاوم باشند.‏

‏اسفند 1354 بود. در سلولهایی که جمعیت بیشتری داشتند یک ‏‎ ‎‏جابه جایی انجام شد. مسعود رجوی‏‏ را هم آوردند. وقتی آمد در دستش ‏‎ ‎‏تعدادی پرتقال، پنیر، دو پاکت شیر و چیزهای دیگر داشت. این ‏‎ ‎‏خوراکی ها معمولا دست دیگران دیده نمی شد. او چیزی به عنوان ‏‎ ‎‏زیرانداز برداشت و آورد. درهای سلول آهنی بود. وقتی در باز می شد، ‏‎ ‎‏پشت آن یک گوشه ای در حد یک جان پناه یک نفره ایجاد می شد. ‏‎ ‎‏رجوی آمد و گفت که جای من را پشت در بیندازید. بعد منوچهری‏‏ - ‏‎ ‎‏یکی از سربازجوها - آمد و شروع کرد به فحش دادن.‏

‏در حقیقت روزی که رجوی‏‏ را به سلول ما آوردند، من قدری ‏‎ ‎‏مشکوک شدم که این آقا کیست که چنین وضعیتی دارد. بعداً متوجه ‏‎ ‎‏شدم که او مسعود رجوی است. رجوی وقتی از خاطراتش می گفت ‏‎ ‎‏معلوم بود در دوران تحصیلش هم آدم عجیب و غریبی بوده است. ‏‎ ‎‏خلا صه مردم آزاری جزو ذات او بود.‏

‏در زندان، بازی و سرگرمی هم بود. بچه ها با خمیر، شطرنج و ‏‎ ‎‏چیزهای دیگر می ساختند و بازی می کردند؛ ولی مسعود رجوی‏‏ از همان ‏‎ ‎‏دوران به جای این بازی ها آواز مرضیه‏‏ را می خواند. بعدها متوجه فلسفه ‏‎ ‎‏این کار شدم که چرا او مرضیه را عضو شورای مقاومت کرد. یا اوایل ‏‎ ‎‏انقلاب از عکس آیت الله طالقانی‏‏ پوسترهایی چاپ می کردند که تمجید ‏‎ ‎‏جناب آقای رجوی هم بود. می گفتند: وقتی اسم رجوی می آمد لرزه بر ‏‎ ‎

کتابخاطرات مبارزه و زندانصفحه 32
‏اندام بازجوها می افتاد . من هم می گفتم: عجب لرزه ای بود که ما هم آنجا ‏‎ ‎‏شاهدش بودیم! برعکس، او از فحش خوردن هم می ترسید.‏

‏در طول یک ماهی که با او هم سلول بودم، به هیچ وجه اعتماد ‏‎ ‎‏نکردم به این که بنشینم و با او حرف و حدیثی داشته باشم، یا این که به ‏‎ ‎‏اصطلاح بخواهم موضعی بگیرم و او بخواهد برخورد کند. تقریباً برای ‏‎ ‎‏من مسلم شده بود که به نحوی هوای این بابا را دارند. خصلتهای عجیب ‏‎ ‎‏و غریبی داشت. معده اش درد می کرد و نمی توانست هر غذایی بخورد و ‏‎ ‎‏اگر می خورد دچار تهوع می شد. بعضی اوقات مثلا آبگوشت داشتیم که ‏‎ ‎‏مقداری از آن می ماند و چون غذا به طور منظم و مرتب به ما نمی رسید، ‏‎ ‎‏ آن را بر می داشتیم و با ته لیوان می کوبیدیم و نگه می داشتیم تا بعداً ‏‎ ‎‏بخوریم. این آقا در چنین موقعیتهایی نصف شب بلند می شد، پاورچین ‏‎ ‎‏پاورچین سروقت گوشتها می رفت و می خورد. بعد از یک ساعت متوجه ‏‎ ‎‏می شدیم که سر و صدای معده آقا درآمده و داد و بیداد و آخ و اوخ ‏‎ ‎‏می کند. در می زدیم تا نگهبان سلول بیاید و کمک کند. حالش به هم ‏‎ ‎‏می خورد، او را به دستشویی و توالت می بردیم. تقریباً این کار هر شبش ‏‎ ‎‏شده بود. از رو هم نمی رفت. روز تقیه می کرد و شب کار را خراب ‏‎ ‎‏می کرد. متأسفانه او با چنین وضعیتی تعدادی از جوانها را متوجه خودش ‏‎ ‎‏کرد و آنها را به سوی خودش کشاند.‏

‏دوران حضور در کمیته مشترک‏‏ دوران بازجویی بود. افراد زیاد ‏‎ ‎‏نمی ماندند. امکان ارتباط مستمر هم وجود نداشت. کمتر پیش می آمد ‏‎ ‎‏کسانی یک سال یا بیشتر در کمیته بمانند. معمولا تا سه ماه می ماندند، ‏‎ ‎‏سپس منتقل می شدند.‏

 

کتابخاطرات مبارزه و زندانصفحه 33