فصل اول: خاطرات حمید حاجی عبدالوهاب

وضع مردم زاهدان

‏آن ایام می دیدم که چه برخوردهای وحشیانه و بدی با سربازهای ‏‎ ‎‏بی سواد و کم سواد می شد. گرسنگی های مردم آنجا را به چشم می دیدم. ‏‎ ‎‏مردم با چه فلا کتی در سیاه چادرها زندگی می کردند. بسیاری از مردم به ‏‎ ‎

کتابخاطرات مبارزه و زندانصفحه 14
‏علت نداشتن علوفه، دامهایشان را از دست می دادند. به چشم خود ‏‎ ‎‏می دیدم که دامها چگونه در حین حرکت وسط خیابانهای زاهدان‏‏ ‏‎ ‎‏می افتادند و می مردند. مردم گرسنه با انواع بدبختی ها پیت حلبی هایشان ‏‎ ‎‏را می آوردند و از درِ پادگان آویزان می کردند. غذای سربازی ما چندان ‏‎ ‎‏تعریفی نداشت و خیلی از بچه ها آن را نمی خوردند و می بردند داخل ‏‎ ‎‏پیت حلبی ها می ریختند. مردم گرسنه آن پیت حلبی ها را برداشته و غذای ‏‎ ‎‏ریخته شده داخل آن را می خوردند. تعدادی از مردم گرسنة شهر، از قِبَل ‏‎ ‎‏غذای سربازی پادگان زاهدان گرسنگی خودشان را برطرف می کردند. ‏‎ ‎‏جوانانی که به عنوان مشمول و گذراندن دورهِ سربازی وارد پادگان ‏‎ ‎‏می شدند، آن چنان گرسنه بودند که دست شان را می بردند داخل دیگ ‏‎ ‎‏ِآشِ آلو و با این که دستشان از شدت حرارت می سوخت، ولی بدون ‏‎ ‎‏توجه به آن، غذا را با دست داخل دهانشان می ریختند و می خوردند. ‏‎ ‎‏اوضاع عجیب و غریبی بود. وضع بهداشت داخل پادگان خیلی ‏‎ ‎‏فضاحت بار بود و بیان آن شنیع است. یادم هست زمانی که ما از سمت ‏‎ ‎‏کرمان‏‏ به زاهدان می آمدیم تا در مرکز آموزش آن شهر حضور پیدا کنیم، ‏‎ ‎‏فرصت کوتاهی پیدا کردم تا به یکی از حمامهای عمومی شهر کرمان ‏‎ ‎‏بروم. حمام آنقدر کثیف و آلوده بود که وقتی راه می رفتی حتماً زمین ‏‎ ‎‏می خوردی. من بدون اطلاع از وضعیت آن شهرها، حوله ای با خودم برده ‏‎ ‎‏بودم، ‏‏وقتی دوش گرفتم و‏‏ ‏‏خواستم حوله را بردارم، دیدم سرجایش‏‏ ‏‏نیست. ‏‎ ‎‏آن زمان نمره های حمام در نداشت. سیمی بود که روی آن پارچه آویزان ‏‎ ‎‏می کردند. پارچه ها هم لنگ های کثیف حمام بودند. من حوله را روی ‏‎ ‎‏سیم و جای لنگ انداخته بودم. خلا صه حوله را یک نفر برداشته بود. ‏‎ ‎‏وقتی متوجه این قضیه شدم به دنبال آن فرد رفتم تا بتوانم حوله را بگیرم‏‏.‏‎ ‎
کتابخاطرات مبارزه و زندانصفحه 15
‏در کرمان‏‏ و زاهدان‏‏، وضعیت فقر فلاکت بار بود که نمونهِ آن در ‏‎ ‎‏تهران‏‏ وجود نداشت. وقتی اوضاع مردم و سربازها و برخوردهای بسیار ‏‎ ‎‏زشت و زنندهِ افراد با سربازها را در آن مقطع می دیدم، انگیزه های مبارزه ‏‎ ‎‏در من قوی تر می شد.‏

 

کتابخاطرات مبارزه و زندانصفحه 16