فصل اول: خاطرات حمید حاجی عبدالوهاب

15خرداد 1342در تهران

‏15 خرداد را کاملا به یاد دارم. مرحله ای بود که کار در میدان اعدام‏‏ به ‏‎ ‎‏تیراندازی کشید. مردم در حال حمل جنازهِ یکی از شهدا بودند که ‏‎ ‎‏شهربانی به طرف جمعیت تیراندازی کرد. همه پراکنده شدند و چهار نفر ‏‎ ‎‏از آنها زیر دست و پا ماندند و از بین رفتند. جوانان و نوجوانان به طور ‏‎ ‎‏خودجوش به خیابانها می ریختند و در جاهایی که نیروی انتظامی و ‏‎ ‎‏شهربانی حضور داشت، علیه رژیم شعار می دادند.‏


کتابخاطرات مبارزه و زندانصفحه 12
‏آن روز داداش کوچکم را بغل کردم. او نمی توانست راه برود. وارد ‏‎ ‎‏خیابان مولوی‏‏ شدیم، دیدیم جوانها در حال شعار دادن هستند. در همین ‏‎ ‎‏حین یکی از افسران باتوم چوبی اش را به سمت جمعیت پرتاب کرد. این ‏‎ ‎‏باتوم به پای من خورد و زخمی شدم. داداش کوچکم شروع کرد به ‏‎ ‎‏گریه کردن. افسر وقتی دید من بچه بغلم است و او در حال گریه کردن ‏‎ ‎‏است، دلش به حال من سوخت که مثلا چرا با بچه در بغل و با این ‏‎ ‎‏وضعیت به آنجا آمده ام. در آن لحظات شاهد بودم که چه اتفاقی می افتاد. ‏‎ ‎‏مغز مردم روی زمین ریخته می شد و آنها کشته می شدند.‏

‏سمت بازار هم به خاطر تیراندازی هایی که انجام می شد، مدرسه ها را ‏‎ ‎‏تعطیل کردند. به طور مشخص یکی از دلایل این تعطیلی این بود که ‏‎ ‎‏افرادی مثل ما در جریان و کوران مبارزات قرار نگیرند. از طرف دیگر، ‏‎ ‎‏رفت و آمد بچه ها در محیط بازار، کار مقابلهِ عوامل رژیم با مبارزان را ‏‎ ‎‏سخت می کرد. من همهِ آن صحنه ها را به خاطر دارم که با مردم چگونه ‏‎ ‎‏رفتار می شد. بعضی از مردم حتی چوب هم در دست نداشتند و عوامل ‏‎ ‎‏رژیم آنها را به رگبار می بستند.‏

‏روز 15 خرداد، با مردم خیلی سبعانه برخورد شد و کشت و کشتار ‏‎ ‎‏زیادی صورت گرفت؛ اما به لطف خدا افرادی که در صحنة مبارزات ‏‎ ‎‏بودند واقعاً شجاعت قابل توجهی داشتند و می توان گفت این نمونهِ ‏‎ ‎‏کوچکی بود که بعدها به صورت یک نمونهِ بزرگ در پیروزی انقلاب ‏‎ ‎‏درآمد.‏

 

کتابخاطرات مبارزه و زندانصفحه 13