در این قسمت از خاطراتم خوب است درباره امیر مفخم مالک و خان بسیار مقتدر از خوانین بختیاری و همکار محمدعلی میرزا ولیعهد که در تبریز مستقر بود، برای ضبط در تاریخ آن زمان مختصری از بسیار مفصل آورده شود:
ولیعهد محمد علی میرزا موقعی که تبریز بوده است امیرمفخم با او همراه و همکار بوده است و تا آخر و توپ بستن مجلس و فرار به روسیه و پناهندگی به سفارت روسیه و مجدداً مراجعت به ایران و تشکیل دولت و تعیین اقبال الدوله به حکومت اصفهان باز امیرمفخم با محمد علی میرزا همکاری داشت به طوری که به میرزا اسعد بختیاری یا صمصام السلطنه در جواب نامه می نویسد من گوشت و پوست و استخوانم از محمد علی شاه است و نمی توانم با او مخالفت کنم ولی سردار اسعد و صمصام السلطنه و سپهدار تنکابنی رفع شر محمد علی میرزا را کردند و مجدداً به روسیه رفت و سالارالدوله برادر محمد علی میرزا که از کرمان تا همدان پیشروی کرد و تفصیلی دارد او هم شکست خورد و فرار کرد امیرمفخم با سالارالدوله مخالف بود و مفصل است و از خمین قشون به جنگ سالارالدوله فرستاد.
امیر مفخم چون از مقربان و زیردستان محمد علی میرزا ولیعهد بود و بالخصوص برای اختلافی که سایر خوانین بختیاری با او داشتند و مخالف بودند به شرحی که من از قول سردار ظفر و با حضور سردار اشجع برادر امیر مفخم شنیدم که سردار ظفر گفت ما (که بی بی زاده بودیم) و امیر مفخم به قول آنها کُرِما میزَرو بود یعنی پسر ماه منظر و از
کتابخاطرات آیت الله پسندیدهصفحه 11
خوانین نبوده ولی مادرش از خوانین و بی بی محسوب می شده. موقعی که امیر مفخم در خدمت ولیعهد بود به ماها دستور می داد با او حرکت کنیم و خودش سوار درشکه می شد و ما که از او مادردارتر بودیم باید سواره دنبال درشکه او بدویم و زیر رکاب او باشیم بنابراین از بالای پله تخت سلطنتی کشتی گرفتیم و او را پایین انداختیم و همه کنار رفتیم تا دنباله روی او نباشیم.
مشارالیه اهل نماز واجب و مستحب و روزه اول و وسط و آخر هر ماه بود و اهل دعا و اذکار بود. مع ذلک از کشتن و سنگسار کردن و بریدن دماغ و گوش افراد، حتی بزرگان و اشراف کوتاهی نمی کرد و جرایم زیاد از مردم دریافت می نمود و قدرت زیاد و سوار و تفنگچی بسیار داشت. جمعی از رجال برجسته دهات خمین و شهر اصفهان و گرکان و اراک (عراق) به نام میرزا فضل الله خان، آقا کوچک خان بهادرالملک، صارم همایون، میرزا حسین خان عظیما گرکانی و میرزا ابوالقاسم خان و غیره در رأس گماشتگان ایشان بودند.
امیر مفخم با بهجت السلطنه دختر حشمت الدوله شاهزاده بزرگ و کثیرالاقتدار قاجار مقیم حشمتیه خمین ازدواج کرد. حدود سن دختر تقریباً شانزده سال و امیرمفخم پیرمردی ریش دار بود که بعداً ریش را تراشید و از بختیاری یا تهران به کمره و خمین آمد و در ده امیریه که قبلاً نامش «اره» بود و به مناسبت نام مالک تغییر یافت ساکن شد ـ شعری نسبت به مرحوم میرزا محمد علی که اعلم علمای کمره و خمین بود (در آن زمان که من سیزده سال داشتم و پدرم سالها قبل شهید شده بودند) سروده شده بود:
ای زکریا صفت به اره گرفتار
اره اسم ده بود و آن مجتهد در قبضه قدرت امیر مفخم و همه روزه دایم الحضور اجباری بود. «ورآباد» ـ که ملکی حاج جلال لشکر بود و نزدیک ده اره امیریه ـ که فعلاً شهابیه شده ـ واقع است. این خان مقتدر و محترم از ترس خان بختیاری ملک ورآباد را شاید دوازده یک () ده بود به ما اخوان داد تا از جوار امیر مفخم دور شود و واسوران ملکی من را عوض آن گرفت. گرچه او ملک را ارزان خرید ولی معامله به نفع ما انجام
کتابخاطرات آیت الله پسندیدهصفحه 12
شد. از مطلب دور شدم. «امامزاده یوجان» و «یوجان» ملکی آنها که بیشتر به جهات عدیده قابل نوشتن است و نزدیک امیریه است ملکی حاج جلال لشکر و حاج عباسقلی خان بود و در زیر سایه امیر مفخم بود.
امیر مفخم خیلی خودخواه و جاه طلب بود و تواضع او منحصر به بعضی روحانیان بود و برای اکثر افراد وقعی و احترام زیادی قائل نمی شد و نسبت به سایرین از رجال و بزرگان ابداً تجلیل نمی کرد. حتی در حکومت نجفقلی خان صمصام السلطنه که رئیس الوزرا بود و از امیرمفخم بزرگتر و مقام شامخ تری داشت و تقدم هم برایش قائل بودند در موقعی که قوام السلطنه از رجال سیاسی تحصیل کرده دانا و با فهم و درایت و سیاست و توانا در کابینۀ صمصام السلطنه وزیر داخله (کشور) بود امیرمفخم نسبت به یک نفر زندانی که نام او را به یاد ندارم به قوام السلطنه (احمد قوام) تلفن کرده و توصیه کرده بود تا از زندان آزاد شود. قوام السلطنه جواب داده بود که باید به رئیس نظمیه (شهربانی) مراجعه نمایید. این جواب را بی احترامی تلقی کرده بود و به اصطلاح بر تریج قبایش برخورده بود هر چند قباپوش نبود و برای جبران بی احترامی، سی تفنگچی داشه سوار بختیاری را مأمور می کند که وزیر داخله را گرفته و در منزل او (امیرمفخم) ببرند. سوارهای لر بی بند و بار که فقط ایلخانی و حاج ایلخانی و خوانین را می شناسند، نه غیر، نه قانونی و نه رجالی و نه حساب و کتابی و فقط حکم و امر حضرت اشرف را می شناسند، قوام السلطنه وزیر داخله را از وزارتخانه گرفتند و به منزل امیرمفخم در باستیان نزدیک چهار راه امیریه عمارت مسکونی او آوردند. فحاشی به وزیر شروع و او را فلک کردند. سابق مخالفین را در فلک؛ یعنی پاهای او را در فلک که آلتی برای اینکار بود می بستند و از درختهای بید و گاهی از صنوبر و تبریزی، ترکه (شاخه تازه یک ساله) می بریدند چند دقیقه یا نیم ساعت و بیشتر با ترکه به کف پای (به قول آنها) متمردین می زدند. حتی چشم یک نفر را با این عمل کور کردند ولی خوب شد. تا امر کرد به مأمورین به این عنوان: «پدر سوخته ها چوب و فلک بزنند این فلان فلان شده را» که یکی از رفقای امیرمفخم به او چسبیده و التماس می کند که فلک کردید کافی است ولی کتک نزنید. امیرمفخم می پذیرد و احمد قوام (قوام السلطنه) را رها می کنند و او می رود و بعد در جلسۀ هیئت وزرایی صمصام السلطنه و وزیر خارجه ای سردار محتشم
کتابخاطرات آیت الله پسندیدهصفحه 13
غلامحسین خان برادر کوچکتر امیرمفخم و با حضور وزرا تصویب نامه برای قتل و اعدام امیرمفخم صادر می نمایند. آن زمان نمی دانستند و یا نمی خواستند به محکمه مراجعه کنند محکمه هم بود خودشان رأی می دادند و اجرا می کردند. مأمور رساندن ابلاغ، سردار محتشم برادر کوچک امیرمفخم می شود. برای ابلاغ منزل برادر می رود. در بختیاری بزرگ و کوچک زیاد مراعات می شد افراد کوچکتر از خوانین بختیاری در مقابل خان بزرگتر باید بایستند و بدون اذن جلوس حق نشستن ندارند حتی بین دو برادر دو قلو و دو نفر که یکی یک ساعت بزرگتر باشد این سلسله مراتب مراعات می شد. سردار محتشم به امیرمفخم وارد می شود جلوی در اطاق می ایستد. او می گوید (غلامحسین بنشین) می نشیند و عرض می کند، حکمی یا تصویب نامه ای برای حضرت اشرف دارم. می گوید: بده ببینم، می گیرد و می خواند و می گوید شما وزرا به تکلیف خود عمل کنید من هم به تکلیف خود عمل می کنم. سردار محتشم می رود امیرمفخم با درشکه و سوارهای موجود بختیاری به سمت قم و کمره (خمین) حرکت می کند. منزل اول او حضرت عبدالعظیم بود و به ترتیب تا پنج روز طول می کشد که به قم می رسد و مأمورین دولت که در تعقیب او بودند یک روز بعد از تهران حرکت و یک روز بعد از امیرمفخم به قم می رسند و مشارالیه از قم منزل به منزل به «مزاین»، یکی از دهات خمین که منزل مادر زن امیرمفخم بود وارد می شود. بعد از چندی آقای میرزا مسیح ناقور صاحب امتیاز روزنامه ناقور در مزاین خمین به ایشان وارد و واسطۀ رفع اختلاف شد و مقرر گردید امیرمفخم والی کرمان شود و حکم ولایت بعداً برای ایشان صادر و به اتفاق تنی چند از شاهزادگان و خوانین کمره و خمین به نام حیدرقلی میرزا امیر حشمت قاجار پسر حشمت الدوله (برادر زن امیرمفخم) و امام قلیخان بیگلربیگی صارم لشکر خمینی (عمه زاده اینجانب) و بهادرالملک جعفرآبادی خمین و دیگران با سوارها و سپاه عازم کرمان شدند.
من در اصفهان به تحصیل مشغول بودم بعد صارم لشکر نمی دانم به چه دلیل زودتر برگشت و در محلی به نام عقدای یزد مریض شد و مرحوم گردید و سوارهای او به خمین رفتند و عیال ایشان مرحومه فاطمه سلطان خانم خواهر مرحومین حاج جلال لشکر و سالار محتشم و محمدخان پس از فوت شوهر و انقضای مدت عده به عمه و مادر من
کتابخاطرات آیت الله پسندیدهصفحه 14
مراجعه کرد برای حفظ املاک و اموال پدری و شوهری خودش از دست برادرانشان که می ترسید از او بگیرند، شخصی را نزد من فرستادند که او به عقدم درآید، با این شرط که من زن دیگری هم بگیرم و من قبول نکردم و مشارالیها فوت شد و اموالش به برادرهایش رسید.
امیرمفخم مدتی در کرمان بود و تعجب است با اینکه اهل نماز و نیاز و دعا و روزه حتی روزۀ اول و وسط و آخر ماه ها بود در کرمان می گویند کشتار کرد و جمعی را کشت و بعد برگشت. به امیر حشمت که از سایرین محتشم تر و معروف تر بود و حقوق مدت حکومت که (نایب الحکومه امیرمفخم بود) به او نرسیده بود حواله ای را نزد من به اصفهان فرستاد که از مالیه اصفهان دریافت دارم من هم اقدام کردم و بدون معطلی حواله صادر شد. اکنون برخی از رفتارهای امیرمفخم را که شنیدنی است می نویسم.
در آن ایام سیدی مستفرنگ به نام «ادیب حضور» از سلطان آباد اراک (عراق) به اصفهان آمد. و نمی دانم به چه جهت بر حسب امر امیرمفخم در حدود خمین دستگیر و به زندان امیر مفخم افتاده بود و از ترس بکلی از مردی افتاده بود. بعد به اصفهان آمد و به اسم اینکه از اقوام مرحوم حاج آقا محسن عراقی است با مرحوم حاج آقا جمال مجتهد نجفی (برادر کوچک مرحوم حاج شیخ تقی نجفی) که داماد مرحوم حاج آقا محسن بود ارتباط پیدا کرد و با داماد مرحوم حاج آقا جمال مرحوم حاج شیخ محمد رضا جرقویه ای رفاقت زیاد داشت. با من و اخوی (حاج سید نورالدین) و مرحوم امام جمعه (آقا میرزا علی محمد) عمه زاده ام نیز دوستی زیاد داشت و شخص پشت سرهم اندازی بود که قادر بود مطالب ناصحیح را صحیح جلوه دهد و امتیاز روزنامه ای به نام روزنامه ادب یا ادیب گرفته و به نشر روزنامه پرداخت. هفته ای سه روز عصرها من و او شاید اخوی و عمه زاده با درشکه مرحوم جرقویه ای به چهارباغ و سی و سه پل می رفتیم و روزنامه او را می خواندیم. در این اوقات یکی از خوانین ایل بختیاری حاکم اصفهان بود و مردم از او ناراضی بودند و نهایت شکایت را داشتند. اسم او را فعلاً یادم نیست. او دو پسر داشت که با ما آشنا بودند و نام آنها را هم فراموش کرده ام. مردم در تلگرافخانه اصفهان که نزدیک چهار باغ بود متحصن شدند و شکایات زیادی کردند. ما هم جزو سیاهی و سپاهی مردم بودیم. مردم، عزل والی یعنی حاکم را می خواستند و حکومت معزول شد
کتابخاطرات آیت الله پسندیدهصفحه 15
و رفت. ولی جانشین حکومت چندین ماه معین نگردید و انتخاب نشد. بعد که آبها از آسیاب افتاد در آن ایام به خاطر قدرت و نفوذ ایل بختیاری دولت نمی توانست دیگری را حاکم اصفهان بنماید لذا صمصام السلطنه بختیاری (نجفقلی خان) را به حکومت منصوب کردند. در روزنامه ادب یا ادیب به صاحب امتیازی آقای ادیب حضور عراقی مقاله ای درج شد که شعری از آن در خاطرم مانده است:
بازآ که از فراق تو چشم امیدوار چون گوش روزه دار بر الله اکبر است
«ای ابوالمله» و «ای، ای و ای» زیاد داشت. روزنامه را که منتشر کردند مردم روزنامه ها را پاره کردند و به تعقیب صاحب امتیاز رفتند او فرار کرد و به منزل مرحوم آقای نجفی در جنب مسجد شاه رفت و دست به گردن و دامن ایشان شد و هر چه کردند رها نمی کرد و خودش گفت به آقا گفتم می خواهم اگر به من چوبی خورد به شما هم بخورد. در هر صورت مطالبه غرامت روزنامه اش را کرد و میزان غرامت و تاوان را پانزده تومان دریافت کرد. صمصام السلطنه نیامد. آن ایام قدرت در دست خوانین بختیاری، سردار اسعد بزرگ و امیر جنگ، صمصام السلطنه، سردار ظفر (که مردی بدنام بود) و سردار اشجع و سردار جنگ و... بود امیرمفخم که جای خود داشت و مختار تام بود. دارای متانت و شخصیت و سواد عربی و خط خوب بود و در منزل او حتی تریاک را محرمانه می کشیدند چون منشی و مباشر و اعضای عالی مقام او کثیراً تریاکی بودند و او با تریاک مخالف بود. حتی یک روز میرزا فضل الله خان اصفهانی منشی امیرمفخم در حضور ابوالقاسم خان پسر ششم امیر مفخم که بچه ای بیش نبود ولی از دو طرف پدر و مادر وزنه بود، (پدرش امیرمفخم بختیاری و مادرش بهجت السلطنه دختر عبدالله میرزای حشمت الدوله نواده عباس میرزا سردار قاجار معروف بود) منقل و وافور تریاک برایش می آورند این بچه منقل را دور می اندازد و میرزا فضل الله خان که خیلی زود رنج و آخوندمآب هم بود گریه و زاری می کند. خبر به امیرمفخم می رسد، میرزا فضل الله خان را می خواهد دلجویی می کند و می گوید نزد من تریاک بکش. البته او جرأت نداشت چنین جسارتی بکند و قضیه خاتمه می یابد. همین ابوالقاسم خان شاید کبیر نبود در منزل اینجانب آمد که پدرش را ملاقات کند یادم می آید بچه کوچکی بود از پله های اطاقهای بالا خانه بدون اینکه تعارف و ادب کند جلوی مرحوم میرزا عبدالحسین دایی این جانب
کتابخاطرات آیت الله پسندیدهصفحه 16
که از علمای متعین و بزرگ خمین بود افتاده بود و خجالت نمی کشید. یک جملۀ معترضه بگویم همین ابوالقاسم خان به تحریک محمد رضا شاه مخلوع در موقع نخست وزیری مرحوم دکتر محمد مصدق علیه او قشون کشی کرد که شرح آن در فصل مربوط به مصدق خواهد آمد.
کتابخاطرات آیت الله پسندیدهصفحه 17