در هر صورت آقای حاج میرزا رضا نجفی عمه زاده ما و شوهر همشیره از طرف پدرش مرحوم آخوند ملامحمد جواد آمده بود ببیند امیرمفخم نسبت به پدرش چه نظری دارد و اطلاع بدهد که هرگاه امیرمفخم باصطلاح لطف دارد، بدیدن بیایند والا نیایند. وقتی آقای نجفی وارد شد امیرمفخم جلو او برنخاست و چند نفر از خوانین در رأس آنها حاج عباسقلی خان و حاج جلال لشکر با ترس و واهمه آمده بودند و دستشان را از عبا بیرون آورده و نشسته بودند آن وقت همه عبا می پوشیدند خوانین هم جرأت نکردند جلوی آقای نجفی برخیزند من برخاستم و ایشان را حسب المعمول بالاتر نشاندم و بعد در موقع نهار امیرمفخم به طور استهزا و مسخره از آقای نجفی پرسید حال حجت الاسلام چطور است؟ جواب داد ایشان روزه بودند. باز به مسخره گفت البته ایشان روزه مستحبی یا
کتابخاطرات آیت الله پسندیدهصفحه 22
روزه واجب می گیرند. بعد از گماشته ها پرسید بهادرالملک یا آقا میرزا سید محمد صدر (برادر مرحوم صدرالاشراف و برادر مادری بهادرالملک) کجا است؟ جواب دادند مریض است که شرفیاب نشده است. پس از مختصر توقفی با توجه به احوالپرسی باز بطور مسخره گفت لابد از نفرین حجت الاسلام مریض شده است. بعد از مدتی حسب المعمول او به اندرون رفت و من عصر پس از مراجعت امیرمفخم به بیرونی (بیرونی خلوت) خداحافظی کردم و به سمت خمین آمدم. آقای نجفی و خوانین ماندند و نیامدند ولی کربلایی میرزا آقا سوار و نوکر آقای نجفی با ما به خمین برگشت. پرسیدم چرا برگشتی؟ گفت: آقای نجفی فرمودند به آقای آخوند ملا محمد جواد، پدرم عرض کن حضرت اشرف التفات دارند. من به میرزا آقا گفتم آقای نجفی اشتباه کردند و امیرمفخم محبت ندارد. در هر صورت من غفلت کردم که خودم خدمت ایشان بروم و بگویم نروید. فردا ایشان و دایی های من ـ که همه از علمای بزرگ بودند ـ به امیریه می روند و مرحوم آخوند به پیشخدمت می گویند به حضرت اشرف عرض کنند جواد است. پیشخدمت می رود و یک ساعت طول می کشد امیرمفخم نمی آید مرحوم آخوند به پسرش می گوید رضا این التفات حضرت اشرف است؟ بعد از مدتی می آید، مرحوم آخوند پیر بود و بسیار حسن معاشرت داشت برمی خیزد دست به گردن امیر می اندازد به قول ما چاخان می کند و خوش آمد می گوید. امیر به طور عادی رفتار می کند. موقع ناهار امیرمفخم در اطاق می نشست و به علما می گفت بفرمایید گاهی هم بر می خاست و می گفت بفرمایید علما که می رفتند خودش از عقب می رفت بعد از نهار موقع عصر امیر برمی گردد به آقایان می گوید تشریف ببرید؛ آنها تصور می کنند دستور داده است به زندانشان بیندازند. می گویند چایی نخوردیم؛ چایی می آورند. باز می گوید بفرمایید می گویند اسبها و سواریها را حاضر نکرده اند. می گویند که بگویید مالها را حاضر کنند. می گویند حاضر است. مرحوم آخوند نمی رود و عذر می آورد. امیرمفخم می گوید کفش بگذارید ناچار برمی خیزند و خداحافظی می کنند از ساختمان پایین می آیند و منتظر زندان هستند. منشی امیرمفخم میرزا فضل الله خان اصفهانی دستها را از عبای نائینی بیرون می آورد. مرحوم آخوند و مرحوم میرزا محمد مهدی و سایر آقایان خداحافظی می کنند و می گویند به سلامت. حاج عباسقلی خان بزرگترین خان خمین خداحافظی
کتابخاطرات آیت الله پسندیدهصفحه 23
می کند می گویند تشریف داشته باشید. حاج جلال لشکر خان بزرگ و فهمیده خمین خداحافظی می کند می گوید تشریف داشته باشید آقایان به خمین می آیند و حاج عباسقلی خان و حاج جلال لشکر را زندان می نمایند ولی در بیرون خلوت و محترمانه بازداشت می شوند. ماه رمضان است، امیرمفخم و همه روزه هستند از امیریه چند نفر مأمورین لر بختیاری به خمین می روند و سالار محتشم را که به دیدن نیامده بود جلب می کنند. امیر به نماز می ایستد و می گوید سالار محتشم را فلک کنند و بزنند تا امیر بگوید نزنید. او هم مشغول عبادت و نماز است نوکرها سالار محتشم را فلک کرده با چوبهای خشک به کف پایش می زنند. خبر به یدالله خان پسر سوم امیرمفخم و غضنفر خان برادر امیر اعلم و رئیس اداره مالیه خمین و گلپایگان و خوانسار که مشغول روزه خواری بوده اند می رسد آنها می آیند و غضنفرخان روی پای سالار محتشم می افتد. به امیر اطلاع می دهند او هم دستور می دهد کتک نزنند و زندان کنند. چوب به چشم سالار محتشم اصابت می کند و کور می شود که بعد معالجه شد و خوب شد. قرار می گذارند که خانواده سالار محتشم دوازده هزار تومان بدهند که آنها آزاد شوند. آنها املاک یوجان را در مقابل دوازده هزار تومان قباله می کنند و بعد آنها را آزاد می کنند. که بعد از آزادی، آنها محرمانه به تهران رفتند. رئیس الوزرای وقت مستوفی الممالک بود و قادر به عمل نبود و دست از پا درازتر بر می گشتند.
و اما خواجه حسن که در زندان تحت مراقبت بختیاریها بود. در این موقع امیرمفخم با تعدادی سوار و تفنگچی به خوانسار می رود و در خوانسار به او خبر می دهند که زندانی فرار کرده. او اهمیتی نمی دهد بنا بود در زندان بماند تا سی هزار تومان غرامت و خسارت املاک بُربُرود امیرمفخم را که پدرشان خواجه باقرخان عبدل وند (عبدالوند) خسارت زده بود بدهند و آزاد شود. امیرمفخم از خوانسار به سمت خمین و امیریه برمی گردد. در بین راه به جلودار حسب الامر دستور می دهند به کفسان ده یک فرسخی تقریبی خمین منزل میرزا اسدالله خان شهاب لشکر فولادوند بروند سوارها و امیر وارد می شوند. شهاب لشکر دستور نهار می دهند می گویند نهار نمی مانیم و می رویم بعد که می آیند بروند به شهاب لشکر می گویند شما هم بیایید می گوید اسبها حاضر نیستند امیر می گوید اسب نصرت را بیاورید تا سوار شود. خوانین بختیاری اسب یدک و جلودار
کتابخاطرات آیت الله پسندیدهصفحه 24
داشتند و اسبها اسم مخصوصی داشتند و استاد اسب شناسی داشتند (کما اینکه محمد رضا شاه هم استاد اسب سوار و اسب شناسی داشت که نزد او مشق سواری می کرد به نام عباس میرزا حشمتی بعداً می نویسم) شهاب لشکر را به امیریه آوردند و زندان کردند و گفتند خواجه حسن را تو فراری داده ای ـ قراین هم دلالت داشت چون شهاب لشکر اهل بربرود و در کفسان ساکن شده آمده بود و خواجه حسن با او در بربرود همسایه بودند. امیرمفخم از شهاب لشکر مطالبه سی هزار تومان خسارت می کرد و برای غرامت او را زندان کردند. به حاج عباسقلی و حاج جلال لشکر و سالار محتشم که محرمانه بعد از چوب خوردن سالار محتشم در بیرونی خصوصی بودند نوشتم دوازده هزار تومان جریمه مطالبه کردند و چون پول نداشتند املاک قلعه یوجان را به قیمت روز قباله کردند و یکی از علمای امیریه را برای نوشتن قباله فروش دعوت کردند، بیچاره روحانی باید چه کند صد تومان حق التحریر داد ننوشتند در هر صورت راه شرعی پیشنهاد کردند که یک مبلغی بیاورند و پول اندک را دست گردان کنند به مالک ها بدهند و قرض بگیرند تا تمام وجه دست گردان شد و خوانین قیمت ملک را دریافت کردند و به امیرمفخم قرض دادند ولی قرض بدون قبض و بعد خوانین را آزاد کردند و به خمین آمدند. قبلاً گفته بودم که آنها پس از آزاد شدن محرمانه به تهران رفتند و به رئیس الوزرا مستوفی الممالک شکایت کردند و مراجعت کردند؛ ولی مگر احمد شاه و مستوفی الممالک قدرت داشتند از امیرمفخم سئوال کنند.
روزی ناصرالدین شاه به رئیس ایل بختیاری می گوید نزدیک وی بیاید. وقتی سوار اسب بودند و گویا به حضرت عبدالعظیم می رفتند نزدیک می رود و شاه می گوید چند نفر سوار و تفنگچی می توانید به کمک بفرستید جواب می دهند چهل هزار نفر (شاید شصت هزار نفر) رنگ شاه تغییر می کند و بکلی صحبت تغییر می نماید و بعد یکی از بزرگان دربار به ایل خانی بختیاری می گوید صلاح نیست بمانید به چهار محال بروید. ایلخان از تهران به اصفهان می رود و با ملاقات ظل السلطان به دست او کشته می شود. امیرمفخم از این قماش بود امیرمفخم برای پرداخت قرضها مأمورین به دهات خمین و غیره فرستاد و مالیات بدهی مردم به دولت را به زور دریافت کرده و به غضنفرخان رئیس مالیه (دارایی) گفت چون حقوق حکومت را از دولت طلبکار هستم اینها را بابت حقوق
کتابخاطرات آیت الله پسندیدهصفحه 25
گرفتم. دولت هم از مردم مطالبه نکرد آنچه البته بجایی نرسد فریاد است. بدتر آنکه زندانبان خواجه حسن عبدالوند یکی از کدخدازاده های معروف و قوم مرتضی قلی خان صمصام بختیاری بود و دستور می دهند دماغش را ببرند. سلمانی را خبر می کنند سلمانی می آید امیر مفخم می گفت: نفت هالو را (دماغ خان را) ببر، سلمانی بیچاره می لرزد و تیغ از دستش می افتد خود امیر تیغ را می گیرد آن زندانبان التماس می کند که گوشم را ببرید می گوید گوشَت را زیر کلاه پنهان می کنی و خودش با دست خودش دماغ او را برید و یکی از منشی های محتشم به نام میرزا ابوالقاسم خان شعری می گوید:
صبا بگو به امیرمفخم ای درویش دماغ کس نبریده به هیچ مذهب و کیش
چه قدر جریمه از شهاب لشکر گرفتند یادم نیست یا نمی دانم شخص دماغ بریده هم در اثر این جنایت فوت شد اینها نمونه کارهای این خان نماز و دعاخوان بود.
کتابخاطرات آیت الله پسندیدهصفحه 26