بخش اول: سیمای خمین

بیم خوانین و روحانیان منطقه از امیرمفخم و رفتارهای امیر با آنان

‎ ‎

‏در هر صورت آقای حاج میرزا رضا نجفی عمه زاده ما و شوهر همشیره از طرف پدرش‏‎ ‎‏مرحوم آخوند ملامحمد جواد آمده بود ببیند امیرمفخم نسبت به پدرش چه نظری دارد‏‎ ‎‏و اطلاع بدهد که هرگاه امیرمفخم باصطلاح لطف دارد، بدیدن بیایند والا نیایند. وقتی‏‎ ‎‏آقای نجفی وارد شد امیرمفخم جلو او برنخاست و چند نفر از خوانین در رأس آنها حاج‏‎ ‎‏عباسقلی خان و حاج جلال لشکر با ترس و واهمه آمده بودند و دستشان را از عبا بیرون‏‎ ‎‏آورده و نشسته بودند آن وقت همه عبا می پوشیدند خوانین هم جرأت نکردند جلوی‏‎ ‎‏آقای نجفی برخیزند من برخاستم و ایشان را حسب المعمول بالاتر نشاندم و بعد در موقع‏‎ ‎‏نهار امیرمفخم به طور استهزا و مسخره از آقای نجفی پرسید حال حجت الاسلام چطور‏‎ ‎‏است؟ جواب داد ایشان روزه بودند. باز به مسخره گفت البته ایشان روزه مستحبی یا‏‎ ‎

کتابخاطرات آیت الله پسندیدهصفحه 22
‏روزه واجب می گیرند. بعد از گماشته ها پرسید بهادرالملک یا آقا میرزا سید محمد صدر‏‎ ‎‏(برادر مرحوم صدرالاشراف و برادر مادری بهادرالملک) کجا است؟ جواب دادند‏‎ ‎‏مریض است که شرفیاب نشده است. پس از مختصر توقفی با توجه به احوالپرسی باز‏‎ ‎‏بطور مسخره گفت لابد از نفرین حجت الاسلام مریض شده است. بعد از مدتی‏‎ ‎‏حسب المعمول او به اندرون رفت و من عصر پس از مراجعت امیرمفخم به بیرونی‏‎ ‎‏(بیرونی خلوت) خداحافظی کردم و به سمت خمین آمدم. آقای نجفی و خوانین ماندند‏‎ ‎‏و نیامدند ولی کربلایی میرزا آقا سوار و نوکر آقای نجفی با ما به خمین برگشت. پرسیدم‏‎ ‎‏چرا برگشتی؟ گفت: آقای نجفی فرمودند به آقای آخوند ملا محمد جواد، پدرم عرض‏‎ ‎‏کن حضرت اشرف التفات دارند. من به میرزا آقا گفتم آقای نجفی اشتباه کردند و‏‎ ‎‏امیرمفخم محبت ندارد. در هر صورت من غفلت کردم که خودم خدمت ایشان بروم و‏‎ ‎‏بگویم نروید. فردا ایشان و دایی های من ـ که همه از علمای بزرگ بودند ـ به امیریه‏‎ ‎‏می روند و مرحوم آخوند به پیشخدمت می گویند به حضرت اشرف عرض کنند جواد‏‎ ‎‏است. پیشخدمت می رود و یک ساعت طول می کشد امیرمفخم نمی آید مرحوم آخوند‏‎ ‎‏به پسرش می گوید رضا این التفات حضرت اشرف است؟ بعد از مدتی می آید، مرحوم‏‎ ‎‏آخوند پیر بود و بسیار حسن معاشرت داشت برمی خیزد دست به گردن امیر می اندازد به‏‎ ‎‏قول ما چاخان می کند و خوش آمد می گوید. امیر به طور عادی رفتار می کند. موقع ناهار‏‎ ‎‏امیرمفخم در اطاق می نشست و به علما می گفت بفرمایید گاهی هم بر می خاست و‏‎ ‎‏می گفت بفرمایید علما که می رفتند خودش از عقب می رفت بعد از نهار موقع عصر امیر‏‎ ‎‏برمی گردد به آقایان می گوید تشریف ببرید؛ آنها تصور می کنند دستور داده است به‏‎ ‎‏زندانشان بیندازند. می گویند چایی نخوردیم؛ چایی می آورند. باز می گوید بفرمایید‏‎ ‎‏می گویند اسبها و سواریها را حاضر نکرده اند. می گویند که بگویید مالها را حاضر کنند.‏‎ ‎‏می گویند حاضر است. مرحوم آخوند نمی رود و عذر می آورد. امیرمفخم می گوید کفش‏‎ ‎‏بگذارید ناچار برمی خیزند و خداحافظی می کنند از ساختمان پایین می آیند و منتظر‏‎ ‎‏زندان هستند. منشی امیرمفخم میرزا فضل الله خان اصفهانی دستها را از عبای نائینی‏‎ ‎‏بیرون می آورد. مرحوم آخوند و مرحوم میرزا محمد مهدی و سایر آقایان خداحافظی‏‎ ‎‏می کنند و می گویند به سلامت. حاج عباسقلی خان بزرگترین خان خمین خداحافظی‏‎ ‎
کتابخاطرات آیت الله پسندیدهصفحه 23
‏می کند می گویند تشریف داشته باشید. حاج جلال لشکر خان بزرگ و فهمیده خمین‏‎ ‎‏خداحافظی می کند می گوید تشریف داشته باشید آقایان به خمین می آیند و حاج‏‎ ‎‏عباسقلی خان و حاج جلال لشکر را زندان می نمایند ولی در بیرون خلوت و محترمانه‏‎ ‎‏بازداشت می شوند. ماه رمضان است، امیرمفخم و همه روزه هستند از امیریه چند نفر‏‎ ‎‏مأمورین لر بختیاری به خمین می روند و سالار محتشم را که به دیدن نیامده بود جلب‏‎ ‎‏می کنند. امیر به نماز می ایستد و می گوید سالار محتشم را فلک کنند و بزنند تا امیر‏‎ ‎‏بگوید نزنید. او هم مشغول عبادت و نماز است نوکرها سالار محتشم را فلک کرده با‏‎ ‎‏چوبهای خشک به کف پایش می زنند. خبر به یدالله خان پسر سوم امیرمفخم و غضنفر‏‎ ‎‏خان برادر امیر اعلم و رئیس اداره مالیه خمین و گلپایگان و خوانسار که مشغول‏‎ ‎‏روزه خواری بوده اند می رسد آنها می آیند و غضنفرخان روی پای سالار محتشم می افتد.‏‎ ‎‏به امیر اطلاع می دهند او هم دستور می دهد کتک نزنند و زندان کنند. چوب به چشم‏‎ ‎‏سالار محتشم اصابت می کند و کور می شود که بعد معالجه شد و خوب شد. قرار‏‎ ‎‏می گذارند که خانواده سالار محتشم دوازده هزار تومان بدهند که آنها آزاد شوند. آنها‏‎ ‎‏املاک یوجان را در مقابل دوازده هزار تومان قباله می کنند و بعد آنها را آزاد می کنند. که‏‎ ‎‏بعد از آزادی، آنها محرمانه به تهران رفتند. رئیس الوزرای وقت مستوفی الممالک بود و‏‎ ‎‏قادر به عمل نبود و دست از پا درازتر بر می گشتند.‏

‏و اما خواجه حسن که در زندان تحت مراقبت بختیاریها بود. در این موقع امیرمفخم با‏‎ ‎‏تعدادی سوار و تفنگچی به خوانسار می رود و در خوانسار به او خبر می دهند که زندانی‏‎ ‎‏فرار کرده. او اهمیتی نمی دهد بنا بود در زندان بماند تا سی هزار تومان غرامت و‏‎ ‎‏خسارت املاک بُربُرود امیرمفخم را که پدرشان خواجه باقرخان عبدل وند (عبدالوند)‏‎ ‎‏خسارت زده بود بدهند و آزاد شود. امیرمفخم از خوانسار به سمت خمین و امیریه‏‎ ‎‏برمی گردد. در بین راه به جلودار حسب الامر دستور می دهند به کفسان ده یک فرسخی‏‎ ‎‏تقریبی خمین منزل میرزا اسدالله خان شهاب لشکر فولادوند بروند‏‎[1]‎‏ سوارها و امیر وارد‏‎ ‎‏می شوند. شهاب لشکر دستور نهار می دهند می گویند نهار نمی مانیم و می رویم بعد که‏‎ ‎‏می آیند بروند به شهاب لشکر می گویند شما هم بیایید می گوید اسبها حاضر نیستند امیر‏‎ ‎‏می گوید اسب نصرت را بیاورید تا سوار شود. خوانین بختیاری اسب یدک و جلودار‏‎ ‎

کتابخاطرات آیت الله پسندیدهصفحه 24
‏داشتند و اسبها اسم مخصوصی داشتند و استاد اسب شناسی داشتند (کما اینکه محمد‏‎ ‎‏رضا شاه هم استاد اسب سوار و اسب شناسی داشت که نزد او مشق سواری می کرد به‏‎ ‎‏نام عباس میرزا حشمتی بعداً می نویسم) شهاب لشکر را به امیریه آوردند و زندان کردند‏‎ ‎‏و گفتند خواجه حسن را تو فراری داده ای ـ قراین هم دلالت داشت چون شهاب لشکر‏‎ ‎‏اهل بربرود و در کفسان ساکن شده آمده بود و خواجه حسن با او در بربرود همسایه‏‎ ‎‏بودند. امیرمفخم از شهاب لشکر مطالبه سی هزار تومان خسارت می کرد و برای غرامت‏‎ ‎‏او را زندان کردند. به حاج عباسقلی و حاج جلال لشکر و سالار محتشم که محرمانه بعد‏‎ ‎‏از چوب خوردن سالار محتشم در بیرونی خصوصی بودند نوشتم دوازده هزار تومان‏‎ ‎‏جریمه مطالبه کردند و چون پول نداشتند املاک قلعه یوجان را به قیمت روز قباله کردند‏‎ ‎‏و یکی از علمای امیریه را برای نوشتن قباله فروش دعوت کردند، بیچاره روحانی باید‏‎ ‎‏چه کند صد تومان حق التحریر داد ننوشتند در هر صورت راه شرعی پیشنهاد کردند که‏‎ ‎‏یک مبلغی بیاورند و پول اندک را دست گردان کنند به مالک ها بدهند و قرض بگیرند تا‏‎ ‎‏تمام وجه دست گردان شد و خوانین قیمت ملک را دریافت کردند و به امیرمفخم قرض‏‎ ‎‏دادند ولی قرض بدون قبض و بعد خوانین را آزاد کردند و به خمین آمدند. قبلاً گفته بودم‏‎ ‎‏که آنها پس از آزاد شدن محرمانه به تهران رفتند و به رئیس الوزرا مستوفی الممالک‏‎ ‎‏شکایت کردند و مراجعت کردند؛ ولی مگر احمد شاه و مستوفی الممالک قدرت داشتند‏‎ ‎‏از امیرمفخم سئوال کنند.‏

‏روزی ناصرالدین شاه به رئیس ایل بختیاری می گوید نزدیک وی بیاید. وقتی سوار‏‎ ‎‏اسب بودند و گویا به حضرت عبدالعظیم می رفتند نزدیک می رود و شاه می گوید چند‏‎ ‎‏نفر سوار و تفنگچی می توانید به کمک بفرستید جواب می دهند چهل هزار نفر (شاید‏‎ ‎‏شصت هزار نفر) رنگ شاه تغییر می کند و بکلی صحبت تغییر می نماید و بعد یکی از‏‎ ‎‏بزرگان دربار به ایل خانی بختیاری می گوید صلاح نیست بمانید به چهار محال بروید.‏‎ ‎‏ایلخان از تهران به اصفهان می رود و با ملاقات ظل السلطان به دست او کشته می شود.‏‎ ‎‏امیرمفخم از این قماش بود امیرمفخم برای پرداخت قرضها مأمورین به دهات خمین و‏‎ ‎‏غیره فرستاد و مالیات بدهی مردم به دولت را به زور دریافت کرده و به غضنفرخان رئیس‏‎ ‎‏مالیه (دارایی) گفت چون حقوق حکومت را از دولت طلبکار هستم اینها را بابت حقوق‏‎ ‎

کتابخاطرات آیت الله پسندیدهصفحه 25
‏گرفتم. دولت هم از مردم مطالبه نکرد آنچه البته بجایی نرسد فریاد است. بدتر آنکه‏‎ ‎‏زندانبان خواجه حسن عبدالوند یکی از کدخدازاده های معروف و قوم مرتضی قلی خان‏‎ ‎‏صمصام بختیاری بود و دستور می دهند دماغش را ببرند. سلمانی را خبر می کنند‏‎ ‎‏سلمانی می آید امیر مفخم می گفت: نفت هالو را (دماغ خان را) ببر، سلمانی بیچاره‏‎ ‎‏می لرزد و تیغ از دستش می افتد خود امیر تیغ را می گیرد آن زندانبان التماس می کند که‏‎ ‎‏گوشم را ببرید می گوید گوشَت را زیر کلاه پنهان می کنی و خودش با دست خودش دماغ‏‎ ‎‏او را برید و یکی از منشی های محتشم به نام میرزا ابوالقاسم خان شعری می گوید:‏

‏ ‏

‏صبا بگو به امیرمفخم ای درویش ‏‎              ‎‏دماغ کس نبریده به هیچ مذهب و کیش‏

‏ ‏

‏چه قدر جریمه از شهاب لشکر گرفتند یادم نیست یا نمی دانم شخص دماغ بریده هم‏‎ ‎‏در اثر این جنایت فوت شد اینها نمونه کارهای این خان نماز و دعاخوان بود.‏‎[2]‎

‏ ‏

‎ ‎

کتابخاطرات آیت الله پسندیدهصفحه 26

  • . یکی از علمای بزرگ خمین در کفسان بود وقتی می شنود امیرمفخم آمده مخفی می شود.
  • . قوم مادری ما پدر مرحوم کشاورز صدر. آقای فرج الله مصباح فاطمی برادر مرحوم دکتر حسین فاطمی که وارد به امور سیاسی است و بسیار مطلع و با مردم در حال روابط زیاد و شناسایی داشته است نقل کرد که امیرمفخم در موقعی که از کرمان عزل شد می خواست به وسیله 17 نفر ساربان و با شتر اثاثیه و لوازم خود را برای دهات خمین حمل کند، ساربانها مضایقه و فرار کردند امیرمفخم به سواران خود دستور داد آنها را پیدا کنند و آنگاه به لطفعلی خان بختیاری دستور داد گوش تمام 17 نفر را بریدند. خودم اطلاعی ندارم ولی از امیرمفخم این نوع کارها زیاد دیده و شنیده شده است.