بخش اول: سیمای خمین

مالکیت باغ امیریه

‏ ‏

‏قریه امامزاده یوجان دهی بود دارای زمین های مزروعی زیاد. زمین این قریه متصل به‏‎ ‎‏امیریه بود. امیرمفخم افرادی نزد حاج عباسقلی خان و حاج جلال لشکر که در امامزاده‏‎ ‎‏یوجان مالک بودند و شرکای دیگر می فرستد. این ده، موقوفه هم داشت، موقوفه را‏‎ ‎‏متولی آن به نام خودش ثبت کرد. امیر مفخم تقاضا می کند (در واقع امر می کند) یک‏‎ ‎‏مقدار از این زمینهای دور افتاده را به من بدهید تا باغ و عمارت بسازم، آنها اجازه‏‎ ‎‏می دهند. حاج عباسقلی خان می گوید ولی بعدها دیگر اجازه نمی دهم. حاج جلال لشکر‏‎ ‎‏می گوید باقی زمین ها را اگر بخواهند مثل همین قسمت باز اجازه می گیرند. یک نکته‏‎ ‎‏ظریف دارد که می نویسم به تمام دهات یا اکثر دهات کمره و خمین امر می کند یا تقاضا‏‎ ‎‏می نمایند رعایا بیایند با گاوهای رعیتی باغ را شخم زده و هموار کنند. آن وقت تراکتور و‏‎ ‎‏وسایل دیگر نبود فقط ورزو (گاو نر) بود و این ضرب المثل هم معروف بود که:‏

‏گاو نر می خواهد و مرد کهن‏

‏از دهات مختلف رعایا با گاو و لوازم به خدمت کمر بستند. امیرمفخم قدری از روز‏‎ ‎‏بالا آمده در نزدیکهای ظهر بیرون می رود، به یک رعیت و گاو جفت برمی خورد که برای‏‎ ‎

کتابخاطرات آیت الله پسندیدهصفحه 26
‏خدمت می آید. امیر با فحش به او می گوید حالا چه وقت آمدن است رعیت با گاو می رود‏‎ ‎‏و مشغول می شود بعد. امیر برای سرکشی به گاو جفت ها می رود و می بیند یک نفر خیلی‏‎ ‎‏خوب کار می کند و گاوهای خوبی دارد خوشش می آید (این شخص همان کسی بود که‏‎ ‎‏امیر به او فحش داده بود) و می گوید بارک الله خوب کار می کنی این بیچاره از روی‏‎ ‎‏نفهمی می گوید قربان حالا آن فحش مال کی است و می گذرد.‏

‏امیرمفخم در امیریۀ خمین یک باغ بزرگ شاید 120 هزار زرع احداث کرده بود و‏‎ ‎‏عمارت بیرونی بزرگ بود. ساختمان بیرونی که عمومی و بزرگ بود دو طبقه بیرونی دیگر‏‎ ‎‏نیز مخصوص منشی و پیشکارها بود. در اندرونی بزرگ زنانه، خانمش بهجت السلطنه‏‎ ‎‏(دختر عبدالله میرزا حشمت الدوله که نوه عباس میرزا قاجار و معروف بود) زندگی‏‎ ‎‏می کرد و یک نفر قابچی باشی به نام افراسیاب خان جلوی در اندرون بود که کسی در‏‎ ‎‏اندرون نرود به امیر پسر حشمت الدوله که برادر زنش بود هم اجازه ورود به اندرون‏‎ ‎‏نمی داد. این خانم بسیار وسواس داشت همه چیز را نجس می دانست. وسواس او آنقدر‏‎ ‎‏زیاد بود که پسر بزرگش (ششمین پسر امیرمفخم) ابوالقاسم خان در طفولیت در تهران‏‎ ‎‏چشمش به تابوت مرده ای افتاده بود، به مادرش بهجت السلطنه می گوید و مادرش فوراً‏‎ ‎‏دستور می دهد لباسهایش را عوض کند و آن لباسها را می سوزاند و یا برادر‏‎ ‎‏بهجت السلطنه و یکی دیگر از خوانین که برادر و قیم پدری امیرمفخم بودند، سوار‏‎ ‎‏درشکه امیرمفخم شده بودند و بهجت السلطنه می گوید نجس شده و درشکه را‏‎ ‎‏می شویند.‏

‏ ‏

‎ ‎

کتابخاطرات آیت الله پسندیدهصفحه 27