بخش دوم: شرح حال خاندان ما

آخرین سفر سید مصطفی

‏ ‏

‏من تقریباً هفت سال و یک ماه داشتم و حضرت امام خمینی حدود چهار ماه و بیست و‏‎ ‎‏دو روز قمری بیشتر نداشتند غیر از خواهر بزرگ، پنج نفر دیگر صغیر بودیم که یتیم‏‎ ‎‏شدیم. من پدرم را ‏‏[‏‏الآن‏‏]‏‏ در یاد ندارم فقط ‏‏[‏‏یادم می آید‏‏]‏‏ یک دفعه در اندرون مرا بلندم‏‎ ‎‏کردند و بغل گرفتند.‏

‏سال 1320 قمری بود. عضدالسلطان، در آن زمان والی سلطان آباد «اراک» بود خمین‏‎ ‎‏و گلپایگان و خوانسار و نواحی آنها هم جزو حکومت عضدالسلطان بود. پدر ما برای‏‎ ‎‏رساندن اخبار اوضاع و احوال نابسامان خمین و قراء اطراف، عازم ملاقات با‏‎ ‎‏عضدالسلطان می شوند. و یک مرتبه موقع حرکت به اراک آنطور که شنیدم جعفر‏‎ ‎‏قلی سلطان به ایشان می گوید ما را همراه ببرید نزد عضدالسلطان تا شغلی به عنوان مثلاً‏‎ ‎‏قره سوران به ما بدهد. ایشان می گویند لازم نیست شما بیایید من برای شما شغل‏‎ ‎‏می گیرم. شنیدم از خانه آنها خانمی به مرحوم آقا مصطفی اطلاع داده که اینها قصد سوء‏‎ ‎‏نسبت به شما دارند. در خانۀ قاتل، دختر مرحوم صدرالعلما بود که عروس آنها می شد.‏‎ ‎‏دختر دیگر صدرالعلماء هم عیال آقا میرزا عبدالحسین، دایی ما بود. آن دختری که در‏‎ ‎‏خانۀ قاتل بود به پدر ما اطلاع داده بود. ایشان جواب می دهند نمی توانند همچه غلطی‏‎ ‎‏بکنند و با غروری که داشتند به مسافرت عراق می روند. باز جمله دیگری یادم آمد و آن‏‎ ‎

کتابخاطرات آیت الله پسندیدهصفحه 81
‏اینکه حشمت الدوله گفته بود که آقا مثل اسبهای عربی است بدون محابا و با سرعت‏‎ ‎‏می رود و بالاخره سرش به دیوار خواهد خورد.‏

‏آقا مصطفی به اتفاق سوارها و تفنگچی های خودشان و مرحوم امام قلی خان‏‎ ‎‏صارم لشکر معروف به بیگلر بیگی همشیره زاده خودشان به سمت عراق مسافرت‏‎ ‎‏کردند. یک شب در بین راه حسب معمول توقف کردند و روز بعد به اراک رهسپار شدند.‏‎ ‎‏مقصود از این سفر ملاقات با عضدالسلطان و پیشنهاد اصلاحاتی در خمین و توابع و‏‎ ‎‏مشاوره با عضدالسلطان حاکم و والی در موضوعات امور منطقه و غیره بود که جزئیات‏‎ ‎‏آن برای من روشن نیست. در بین راه سوارها که زیاد بودند به صورت متفرق می آمدند و‏‎ ‎‏فقط دو نفر به نام میرزا آقا و دومی کربلایی محمدتقی به ایشان نزدیک بودند.‏

‏در آب انبار بین راه می بینند دو سوار می آیند وقتی نزدیک می شوند می بینند‏‎ ‎‏جعفرقلی خان و رضا قلی سلطان هستند (آنان همیشه مسلح بودند و از خوانین معروف‏‎ ‎‏خمین محسوب می شدند) و مشاهده می کنند که جعفر قلی خان و رضا قلی سلطان به‏‎ ‎‏ایشان ملحق شدند و بعد از سلام و تعارف، آقا از آنها سؤال می کنند که بنا نبود شما‏‎ ‎‏بیایید چطور شد آمدید؟ جواب می دهند دوری حضرتعالی بر ما ناگوار بود نتوانستیم‏‎ ‎‏تحمل کنیم (به نقل از میرزا آقا یا کربلایی محمدتقی، چون سایر سوارها عقب بودند) و‏‎ ‎‏بعد مقداری نبات به مرحوم آقا مصطفی تعارف می کنند و بلافاصله تفنگ را از دوش‏‎ ‎‏کربلایی میرزا آقا برمی دارند و جعفر قلی خان حمله می کند و به پدر ما تیری می زند که به‏‎ ‎‏قلب مبارکش اصابت می کند (در اثر گلوله ای که به قلب اصابت می کند، قرآنی که در‏‎ ‎‏بغلشان بوده نیز مورد اصابت گلوله قرار می گیرد و سوراخ می شود) پدرم به آنها می گوید‏‎ ‎‏بی غیرتی کردید و از اسب به زمین می افتد. تا سوارهای ایشان می رسند آن دو نفر فرار‏‎ ‎‏می کنند. همراهان پدرم نیز خود را باخته و قاتل را تعقیب نمی کنند. نمی دانم و فراموش‏‎ ‎‏کردم که رضا قلی خان سلطان تفنگ انداخته یا نیانداخته است. پدرم در نزدیک آب انبار‏‎ ‎‏بین راه و تقریباً نزدیک عراق (اراک) مقتول گردیده. خبر را به اراک می رسانند و مردم به‏‎ ‎‏استقبال آمده و جنازه آن مرحوم را به اراک انتقال داده در قبرستان اراک سر قبر‏‎ ‎‏آقای معروف (آقا محسن عراقی ـ اراکی) به عنوان امانت دفن می نمایند تا بعد به نجف‏‎ ‎‏اشرف ببرند. مدتی بعد جنازه به نجف اشرف حمل و در وادی السلام دفن شد.‏

‎ ‎

کتابخاطرات آیت الله پسندیدهصفحه 82