بخش سوم: ظهور حکومت پهلوی در ایران

خمین نمونه ای از نابسامانی های کشور

‏ ‏

‏در خمین منزل من و اخوی مأمن مردم بی پناه بود. یادم می آید یک بار اشرار و الوار‏‎ ‎‏بربرود و چاپلق به خمین حمله کردند ـ گوشه و دامبره ـ دو مزرعه متصل به خمین را‏‎ ‎‏گرفتند ما و سوارهای سردار حشمت و غیره به جنگ و ستیز مشغول بودیم. بد نیست‏‎ ‎‏بنویسم تعداد زیادی از مردم به منزل ما آمده بودند و مسلح بودیم و کرسی در اطاقهای‏‎ ‎‏متعدد و برج و غیره گذاشته بودیم و صدای بیدار باش بیدار باش مردم به فلک می رسید.‏‎ ‎‏ما و جمعی مشغول فشنگ درست کردن بودیم فشنگ سربی تفنگهای شکاری و غیر‏‎ ‎‏شکاری نظر ورندل، طلیعه، حسن موسی و غیره داشتیم و تفنگ موزر، فشنگ ورشو و‏‎ ‎‏هفت تیر و ده تیر مکنز نیز بعضی ها داشتیم و جنگ و جدال جریان داشت و دزدها‏‎ ‎‏نتوانستند خمین را فتح کنند و سردار حشمت دستور داد به دزدها تیراندازی نکنند تا‏‎ ‎‏وقتی وارد خمین شدند به محض ورود در کوچه ها تیراندازی و کشتار کنند تا مجبور به‏‎ ‎‏فرار شوند ولی آنها به خمین نیامدند و پس از اشغال گوشه و دامبره و غارت آن جا به‏‎ ‎‏دهات دیگر و امامزاده یوجان رفتند تعجب است که به محض حرکت اشرار به ریاست‏‎ ‎‏رجبعلی زَزّمی کهریز سراخی و علی محمد خان‏‎[1]‎‏ به من الهام شد که به امامزاده یوجان‏‎ ‎‏می روند و شاید این الهام از این جهت بود که سایر دهات کمره (خمین) مسلح بودند و‏‎ ‎‏کشیک می دادند و قریه امامزاده یوجان مهیا نبودند. اشرار به امامزاده یوجان یورش و‏‎ ‎‏حمله کرده و اموال مردم را غارت کردند و من نامه ای به رئیس دزدها که گویا علی محمد‏‎ ‎‏خان بود نوشتم که شوهر همشیره من و همشیره را بگذارد به خمین بیایند و فرشها و‏‎ ‎‏اموال آنها را به خودشان برگرداند. آنها هم قبول کردند و دستور دادند از بین فرشها و‏‎ ‎‏اموال آنچه مربوط به خودشان است بردارند و ببرند ولی آنها اموال خود را پیدا نکردند‏‎ ‎‏و حال، حال الناس شد و همه مردم ویلان و سرگردان بدون مال و منال بسر بردند در این‏‎ ‎‏احوال دو نفر از خوانین زاده های بختیاری یکی بنام محمدخان سالار اعظم معروف به‏‎ ‎‏هیبران یعنی هی بران (متصل حرکت سریع و رانندگی کن) که همینطور هم بود و دیگری‏‎ ‎‏بنام یدالله خان بختیاری پسر امیر مفخم که من با او آشنایی و رابطه زیادی داشتم با جمعی‏‎ ‎‏سوار لر بختیاری به خمین و به منزل مرحوم حاج عباس قلی خان بزرگترین خان صالح‏‎ ‎

کتابخاطرات آیت الله پسندیدهصفحه 140
‏خمین وارد شدند. حاج عباس قلی خان متدین و مسلمان و اهل نماز و روزه و دارای‏‎ ‎‏اخلاق خوب بود و نوکرهای مسلحی داشت و در رأس خوانین خمین و دهات خمین‏‎ ‎‏(کمره) بود. در خمین و دهات، خوانین محتشم و معروف زیاد بودند و نسبتاً به مردم‏‎ ‎‏تعدی نمی کردند مگر نوکرها و وابسته های به آنها یا گاهی خودشان از قبیل حاج جلال‏‎ ‎‏لشکر (غلامحسین خان) سالار محتشم (علی خان) سالار امجد و تفعلل و فعلل‏‎ ‎‏(بر همین منوال) و در دهات خوانین دالایی که آنها سرتیپ، سرهنگ، یاور، سلطان و‏‎ ‎‏نظایر آن بودند یکی از خوانین به نام ولی الله خان طنجرانی‏‎[2]‎‏ حتی سواد فارسی نداشت و‏‎ ‎‏اسم خودش را هم نمی توانست بنویسد و او یاور بود و در راس سربازهای دولتی قرار‏‎ ‎‏داشت خوب مردی بود متعدی نبود با علمای خمین و گلپایگان روابط داشت. این‏‎ ‎‏خوانین خمین و دهاتها و خوانین گلپایگان که سردسته آنها مرحوم میرزا یحیی خان‏‎ ‎‏معظم السلطان‏‎[3]‎‏ بود چندین خان معروف نسبتاً صالح و مسلمان داشتند و آخوند و ملا و‏‎ ‎‏سید دوست بودند و اقوامی از علما و سادات داشتند و گاهی به حکومت گلپایگان و‏‎ ‎‏شهرهای دیگر و نیابت حکومت اصفهان و غیره انتخاب می شدند و مردم از ترس خیلی‏‎ ‎‏آنها را احترام می کردند یعنی خوانین را. حتی در مجلس روضه محرم آخوند ملا محمد‏‎ ‎‏جواد بزرگترین عالم خمین که دارای سوار و تفنگچی و مقتدر بود در خمین حضور‏‎ ‎‏داشتند که حاج جلال لشکر یکی از بزرگترین خوانین خمین (قلعه) وارد شد و تمام مردم‏‎ ‎‏مستمعین برخاستند و از اطاق مجلل و بزرگی که نشسته بودند بیرون آمدند و به محوطه‏‎ ‎‏رفتند و کسی نماند تا بنشیند. در هر صورت سالار اعظم هی بران و یدالله خان بختیاری به‏‎ ‎‏حاج عباس قلی خان وارد شدند و هم بر ضد اشرار و غارتگران و هم بر ضد سردار‏‎ ‎‏حشمت پسر حشمت الدوله که یار و کمک ما و مردم بودند، بد می گفتند و من از آنها‏‎ ‎‏دیدن کردم و برخلاف نظر سایر علمای مجلس و بزرگان علما که محافظه کار بودند از‏‎ ‎‏سردار حشمت تعریف و دفاع کردم. آنها ماندند ببینند ـ دزدی ببین که مانع دزد دگر‏‎ ‎‏شود ـ بچه ها وقتی مادرشان بمیرد یا طلاق بگیرد به زن پدر می گویند ماما؛ مادر؛ بی بی و‏‎ ‎‏به شوهر مادرشان می گویند پاپا، بابا، آقا دنیا به این نحو است. آقای سالار اعظم هی بران‏‎ ‎‏محمدخان بختیاری خان بزرگتر و یدالله خان بختیاری خمین را قبضه کردند و حاکم وقت‏‎ ‎‏شدند و حکومت وقت که من با او هم رابطه زیادی داشتم را کنار زدند و به تهران وزارت‏‎ ‎
کتابخاطرات آیت الله پسندیدهصفحه 141
‏داخله تلگراف زدند که چون شما با دولت قدرت اداره خمین (کمره) و بربرود و جاپلق و‏‎ ‎‏الیگودرز را ندارید من یا ما حکومت را در دست داریم و اداره خواهیم کرد به اصطلاح‏‎ ‎‏روز و شاعر وقت (مشروطه بپا شده خری سنار بده) یعنی رایج شد در اصفهان‏‎[4]‎‏ نواقلی‏‎ ‎‏برپا شد از خری، الاغی سنار یعنی صد دینار یک درهم یک قران عوارض می گرفتند و‏‎ ‎‏اشعاری می سرودند. شاعر فکاهی معروف اصفهان گویا مکرم به ضم میم بود و یکی از‏‎ ‎‏اشعارش (دم دروازه ها قبض چاپی و صندلی برده ـ پنداری که ارث بابات به ماها سپرده)‏‎ ‎‏این خانها از گندم صادرات و غیره عوارض به میل و اراده خود وضع کرده و می گرفتند‏‎ ‎‏حتی حاکم قانونی حاضر وقت خمین برای یک مورد توصیه کرده بود که عوارض نگیرند‏‎ ‎‏به او جواب داده بودند چون قسم خوردیم که عوارض بگیریم نمی توانیم خلاف قسم‏‎ ‎‏رفتار کنیم.‏

‏ماجرای دیگری هم یادم آمد در آن اوقات دزدی و گردنه رفتن شغل دائمی دزدها و‏‎ ‎‏یاغیها بود. بین خمین و گلپایگان دو کوه بود بنام انگشت لیس و الوند حسن فلک. از‏‎ ‎‏وسط دو کوه حسن فلک راهی بود که قافله ها از آن راه عبور می کردند و دزدها در‏‎ ‎‏کوههای مرتفع کمین می کردند وقتی قافله می آمد حمله می کردند و به غارت‏‎ ‎‏می پرداختند. یکی از دزدها که می خواهد به دزدی برود مادر مقدسه ای داشت و پیر و به‏‎ ‎‏فکر بهشت و جهنم و آن دنیا بود، به پسرش می گوید پسرسی مادرت کفن بحل بیار‏‎ ‎‏(یعنی برای مادرت کفن حلالی بیاور) او به مادرش قول می دهد و دنبال دزدی و کفن‏‎ ‎‏حلال می رود در قافله شیخی را می بیند با عمامه سفید می گوید این شال آخوند حکماً‏‎ ‎‏حلال است از شیخ برای مادرش عمامه را مطالبه می کند (هالواینا بم بده واسی کفن بحل‏‎ ‎‏ننم) یعنی آقا این را (عمامه را) به من بده برای کفن حلال مادرم آقای شیخ می گوید من‏‎ ‎‏سر برهنه نمی توانم بروم. دزد او را به باد کتک و چماق می گیرد و می گوید عمامه را بده و‏‎ ‎‏حلال کن او هم در حال کتک خوردن عمامه را تقدیم و می گوید حلال کردم و برای کفن‏‎ ‎‏مادرش می برد و می گوید (حلال حلالش به آسمان می رفت).‏

‏در خمین خانها ماندند و ماندند و از مردم مخارج خود را تأمین می کردند. یادم نیست‏‎ ‎‏مالیات هم می گرفتند یا خیر یا دفعه دیگری که دولت تا اندازه ای نفوذ داشت و برخلاف‏‎ ‎‏مقررات ژاندارمری (قره سوران) به جای نظامی همه اقدامی را انجام می داد در خوانسار‏‎ ‎

کتابخاطرات آیت الله پسندیدهصفحه 142
‏مرحوم آقای میرزا محمد مهدی از علمای مبرز و مقتدر و بسیار مسلح بود و زیر بار‏‎ ‎‏حکومتها و دولت نمی رفت و نمی توانم بنویسم که عمل ایشان با اسلام واقعی منطبق بود‏‎ ‎‏یا خیر و یک شخص دیگری با ایشان همکاری می کرد که او مسلمان اسمی بود نه رسمی‏‎ ‎‏و حقیقی، و دولتی ها را نمی پذیرفتند. حاکم مقتدری برای ولایات ثلاث خمین (کمره)‏‎ ‎‏گلپایگان و خوانسار تعیین کردند و با یک صاحب منصب مقتدر و معروفی به خمین وارد‏‎ ‎‏شدند. فرماندار، مکرم الدوله و دامادش ماژور محمودخان بود که حاکم ثلاث گلپایگان و‏‎ ‎‏خمین و خوانسار و رئیس نظامی ها بود. به خمین که آمدند یادم نیست به کجا و به چه‏‎ ‎‏کسی وارد شدند. به دیدن من یا بازدیدم آمده بودند و آن سرتیپ که داماد فرماندار بود‏‎ ‎‏جلوی فرماندار (حکومت) می ایستاد و بدون اجازه نمی نشست و حاکم خمین (نائب‏‎ ‎‏الحکومه)‏‎[5]‎‏ مرحوم صارم همایون (میرزا آقا اصفهانی) مرد عاقل مسلمان و فهمیده و‏‎ ‎‏شوخ و شیرینی بود حکومت ولایات ثلاث که زیاد پر داعیه بود به منزل اینجانب (همان‏‎ ‎‏عمارت میلاد امام خمینی) آمده بود و از یدالله خان بختیاری که ـ او نیز منزل اینجانب بود‏‎ ‎‏ـ استمداد کرد و سوار مطالبه نمود. یدالله خان پسر سوم امیر مفخم ظاهراً 17 کاغذ به‏‎ ‎‏خوانین دالایی و الیگودرز بربرود و جاپلق و حتی اشرار و دزدها بنام علی قلی زلقی و‏‎ ‎‏دیگر افراد زلقی نوشت و سوار خواست و به یک نفر یا زیادتر داد نامه ها را برسانند.‏‎ ‎‏همان روز یا بعد از آن روز که یدالله خان در منزل اینجانب با صارم همایون نائب الحکومه‏‎ ‎‏خمین (کمره) مصادف شدند و یدالله خان که نسبت به صارم همایون سروری و سرداری‏‎ ‎‏داشت به صارم همایون گفت برای کمک به حکومت ثلاث به خوانین و ایلات نوشتم‏‎ ‎‏سوار بفرستند که بیایند خمین برای جنگ خوانسار و مرحوم حاج میرزا محمد مهدی‏‎ ‎‏خوانساری، مرحوم صارم همایون رو کرد به یدالله خان و گفت مخارج سوارها را تأمین‏‎ ‎‏کردید و سوار خواستید؟ یدالله خان گفت خیر صحبتی نکردم. مرحوم صارم همایون‏‎ ‎‏گفت عمل اشتباهی بوده و باید جلوگیری کنید مجدداً سوار فرستاد دنبال سوار یا‏‎ ‎‏سوارهای سابق که کاغذها را نرسانند ولی دیر شده بود و بعضی کاغذها را رسانده بود‏‎ ‎‏حتی به علی قلی دزد معروف زلقی و سایرین زلقی ها، آنها یا جمعی دیگر خیال می کنم‏‎ ‎‏جمعاً نود نفر یا صد و بیست نفر بودند ـ گویا نود نفر صحیح باشد ـ و آمدند خمین به‏‎ ‎‏محض ورود و اطاعت از امر یدالله خان برای مخارج خودشان به حاکم ولایات ثلاث‏‎ ‎
کتابخاطرات آیت الله پسندیدهصفحه 143
‏مراجعه کردند و گفتند جره ادی (یعنی جیره و مخارج می دهی یا خیر؟) حاکم پول‏‎ ‎‏نداشت که جیره بدهد حضرات را به گلپایگان و دهات گلپایگان فرستاد و دستور داد.‏‎ ‎‏مخارج نود نفر زیاد بود خانه مردم می رفتند و اسباب زحمت بودند مالیات بگیری‏‎ ‎‏شروع شد و مردم از ترس، اموال خود را به منزل عالم ده می بردند و متحصن می شدند.‏‎ ‎‏گرسنگی دین و عالم نمی شناسد به خانه یکی از علمای یکی از دهات بین خوانسار و‏‎ ‎‏گلپایگان ریختند و خوردند و بردند و احترام عالم را در باطن مراعات نکردند و حکومت‏‎ ‎‏با دریافت مالیات (آن ایام اختیار مالیات به دست حکّام بود و یک نفر متصدی مالیات‏‎ ‎‏بود) شخص متصدی که کاملاً واقف بود و دفتری همراه داشت و میزان مالیات هر ده و‏‎ ‎‏هر شخصی را می دانست و می شناخت و محلی بود صورت می داد و مالیات می گرفتند‏‎ ‎‏و برای سرعت عمل به خوانسار رفتند و حمله کردند و ریختند و بردند و کشتند و گرفتند‏‎ ‎‏و مرحوم آقا میرزا محمد مهدی مجبور شد با لباس مبدل از عمارت فرار کند. سعیدخان‏‎ ‎‏چاپلقی ـ یکی از رؤسا ـ که به دستور یدالله خان بختیاری با چندین سوار در جنگ شرکت‏‎ ‎‏داشت با لباس مبدل او را شناخت و تسلیم کرد و حکومت ولایات ثلاث و داماد او‏‎ ‎‏سرتیپ یا سلطان ماژور محمودخان بلافاصله مرحوم میرزا محمد مهدی خوانساری را‏‎ ‎‏دار زدند‏‎[6]‎‏ و کشتند و هر چه دلشان می خواست انجام دادند اگر بتوانم جریان خوانسار و‏‎ ‎‏هی بران و یدالله خان و مکرم الدوله و دامادش اعظام الوزاره و غضنفرخان را در صفحه‏‎ ‎‏دیگر می نویسم ولی بدنامی برای سعیدخان ماند و عموم روحانیون نسبت به سعیدخان‏‎ ‎‏عصبانی و ناراحت شدند (مختصر اشاره ای بکنم تا بعد تفصیل آن را بنویسم) این‏‎ ‎‏سعیدخان سید و خان جاپلق به معیت یدالله خان بختیاری در موقع نهضت و طلوع سالار‏‎ ‎‏الدوله بر حسب امر امیر مفخم به کرمانشاهان رفتند که در همین خاطرات نوشته ام بعد‏‎ ‎‏حکّام مستقل و نامعتدل و صاحب منصب به کار خمین و گلپایگان و خوانسار ادامه‏‎ ‎‏می دادند تا موقعی که آنها رفتند و ژاندارمری و قره سوران که قدرتمندترین نظامیان وقت‏‎ ‎‏بودند منطقه را در اختیار گرفتند. خیال می کنم محمد حسین خان از خوانین درجه دو‏‎ ‎‏خمین که کاملاً بیسواد ولی زرنگ و بالیاقت و قادر به جاسوسی بود گویا رئیس‏‎ ‎‏قره سوران ژاندارمری بود ـ ژاندارمری به دستور حکومت که نامش را فراموش کردم به‏‎ ‎‏اسم حفظ خمین در بازار و مغازه ها می رفتند و دخل آنها را به زور باز می کردند و هر چه‏‎ ‎
کتابخاطرات آیت الله پسندیدهصفحه 144
‏پول داشتند برمی داشتند و به اسم نظم خمین بدون حساب و کتاب می بردند و‏‎ ‎‏می خوردند مردم به ستوه آمدند و خسته شدند و تعطیل کردند و به من یا به ما مراجعه‏‎ ‎‏کردند و دسته جمعی من و مرحوم اخوی حاج سید نورالدین و مرحوم دایی تقریباً‏‎ ‎‏بزرگتر دایی دوم ما مرحوم آقا میرزا عبدالحسین پیرمرد عالم (دایی بزرگتر مرحوم حاج‏‎ ‎‏میرزا محمد مهدی بود و ایشان نبودند) با جمع کثیری پیاده و با ترتیب عمومی به سمت‏‎ ‎‏فرفهان تقریباً نیم فرسخی خمین رفتیم تا از آنجا بطرفی حرکت و شکایت کنیم.‏‎ ‎‏ژاندارمها دسته جمعی به ما حمله کردند و مرا که در بین جمعیت و علما با سری‏‎ ‎‏پرشورتر و متهورانه تر عمل می کردم زدند و پیشانی ام یا سرم را شکستند و همگی را به‏‎ ‎‏خمین و باغ شهربان مقر حکومت آوردند دکتری برای پانسمان زخم من آمد و سرم را‏‎ ‎‏پانسمان کرد، حاکم که نامش را فراموش کردم من و دایی ام مرحوم آقا میرزا عبدالحسین‏‎ ‎‏عالم بزرگتر و مشهور و مرحوم حاج سید نورالدین اخوی من و بعض دیگر را تهدید به‏‎ ‎‏تبعید همدان می کرد و من که ترسناک نشده  و می فهمیدم حکومت عملی نمی کند با‏‎ ‎‏تشدد و تندی به او می گفتم زودتر عمل کن و او متصل ما را تهدید می کرد بالا دست من‏‎ ‎‏دایی ام و زیر دستم برادرم متصل به عبا و بدن من با دست می زدند و می خواستند مرا‏‎ ‎‏ساکت کنند و بعد ما را رها کردند به منزل برگشتیم به امر حکومت یا محمد حسین خان‏‎ ‎‏محلی رئیس (ژاندارمری) پسران محمد حسین خان، اسدالله خان و عزت الله خان در‏‎ ‎‏کاروانسرای نزدیک منزل من و اخوی کشیک می دادند که مبادا ما شبانه از خمین برای‏‎ ‎‏شکایت برویم این دو نفر خان زاده ژاندارم بودند شاید دیگر ژاندارمها هم بوده اند. در‏‎ ‎‏هر صورت از وزارت داخله نامه ای برای من فرستادند و عذرخواهی کردند و نمی دانم با‏‎ ‎‏حکومت و مأموران چه عملی کردند خاطرم نیست ولی مردم راحت و آسوده شدند با‏‎ ‎‏این حال دزدی و غارت جریان داشت و من و اخوی و چند نفر دیگر و مرحوم حاج میرزا‏‎ ‎‏رضا نجفی از علمای خمین که شوهر همشیره ما بود بعد از سیزدۀ عید قصد کردیم برای‏‎ ‎‏تفریح و گردش با تفنگچی و دیگران به کوه و قلعه حسن فلک ـ که محل دزدی و غارت‏‎ ‎‏بود و در خود قلعه حسن فلک دزدها ساکن بودند ـ برویم صبح زود حرکت کردیم و‏‎ ‎‏نزدیک به قلعه حسن فلک یک تفنگچی بنام کربلایی میرزا آقا شوهر دایه امام خمینی را‏‎ ‎‏جلوتر به قلعه فرستادیم دزدها وقتی فهمیدند ما می رویم به قلعه برای پذیرایی مهیا‏‎ ‎
کتابخاطرات آیت الله پسندیدهصفحه 145
‏شدند و ما وارد شدیم دزدها قبلاً با لباس لری و تنبان های بسیار گشاد و بلند به جای‏‎ ‎‏شلوار و لباس سرداری بودند و فوراً رفتند لباسهای خود را عوض کردند و نزد ما آمدند‏‎ ‎‏رئیس آنها به نام دودعلی (داود علی) بود ما از قلعه برای رفتن کوه و چیدن ریواس و‏‎ ‎‏جوقاسم به داود علی گفتیم بیا و همراهی کن و محل ریواس و جو قاسم را نشان بده.‏‎ ‎‏ساقۀ جوقاسم، سبزی دارد شبیه به تره ولی نازک تر و گل او که اوایل بهار ظاهر می شود‏‎ ‎‏عیناً مثل زعفران ولی ابداً بو ندارد و در حدود کوههای خمین فراوان است و داود علی به‏‎ ‎‏زبان نیم لری گفت (نترم کوه برم) نمی توانم به کوه بروم بقیۀ حالات داود علی را بعداً به‏‎ ‎‏موقع می نویسم. این شخص به توصیه من قره سوران و دزد بگیر شد. اینها که می نویسم‏‎ ‎‏شاید صورت تاریخ مختصر و مفیدی باشد و عبرت ناظرین و مردم و مخصوصاً دولت‏‎ ‎‏مردان و روحانیون بشود و باهوش بهتر و عقل سالم تر و ملاحظات جامع الاطراف و‏‎ ‎‏منطبق با اوضاع کنونی و جوامع بین الملل باهوش زیاد و باشور و مشورت که (نافع ترین‏‎ ‎‏دولت عقلا است) بتوانند منشأ خدمات و مصدر امور و مرجع و مأمن ضعفا و یار فقرا و‏‎ ‎‏احیای دین و سنن سیدمرسلین و شناساندن احکام اسلام به مردم و زنده کردن حکومت‏‎ ‎‏مردم به مردم و مراعات حال اکثریت که (نظر اکثریت فقط راه حل معضلات و مشکلات‏‎ ‎‏و اختلافات است والاّ قطعاً راه حق و صواب نیست ولی لابد منه است.) اشرار و دزدها و‏‎ ‎‏مأمورین احترام علما را در آن زمانها بیشتر و بهتر منظور می داشتند و علما نیز مردم و‏‎ ‎‏مخصوصاً بستگان و نوکران اسمی را محافظت می نمودند. حکام چوب و فلک داشتند‏‎ ‎‏مردم را جریمه می کردند و باز صلحیه و عدلیه تشکیل نشده بود. حکام بودند با فراش و‏‎ ‎‏فراش باشی و سوار و تفنگچی و افراد محلی و بعداً قبل از آمدن مستر شوستر که مالیاتها‏‎ ‎‏تقریباً یک دهم درآمد مالکین بود و نقد و جنس گندم، جو و غیره می گرفتند در هر‏‎ ‎‏شهری پیشکار مالیه و تحصیلدار بود و دفتر کوچک مالیاتی نزد افراد محلی بنام مستوفی‏‎ ‎‏و بعد از مستوفی پسرش دفتر را داشت و با حساب سیاق و به طرز خاصی می نوشتند و‏‎ ‎‏خودشان می دانستند و می توانستند بخوانند و به کسی یاد نمی دادند به علما و سادات‏‎ ‎‏تخفیف هم می دادند آن هم به ورقه مخصوص می نوشتند و در زیر ورقه ها مهر می کردند‏‎ ‎‏و دفاتر بسیار مختصر و جیبی بود و در حافظه و ذهن مستوفیان، بدهی دهات بود و‏‎ ‎‏کدخداهای دهات مأمور وصول مالیات بودند و همانطور که قبلاً نوشتم مالیات دهات‏‎ ‎
کتابخاطرات آیت الله پسندیدهصفحه 146
‏نقدش به قران معین می شد مالیات هر ده، صد قران کمتر یا زیادتر بود از علما و سادات‏‎ ‎‏هر قرانی 12 قران می گرفتند گاهی تخفیف هم می دادند از سایرین قرانی از 12 قران تا‏‎ ‎‏چهل قران می گرفتند به میل و اراده پیشکاران و مستوفیان و تحصیلداران و حکام بود و به‏‎ ‎‏طرز مخصوصی نوشته می شد برای رسید مالیات می نوشتند: الواصل (وجه نقد و جنس‏‎ ‎‏را سیاقی می نوشتند دوره اول فارسی می نوشتند بعد مأموران نقد و تمام جنس را سیاقی‏‎ ‎‏می نوشتند و زیر آن نصفش را با سیاق می نوشتند که تقلب نشود.) امضا نمی شد و مهر‏‎ ‎‏می شد. بعضاً امضا هم داشت.‏

‏ ‏

‎ ‎

کتابخاطرات آیت الله پسندیدهصفحه 147

  • . محمدخان سالار اعظم صحیح است او و یدالله خان بختیاری گویا یک نفر را در باغ حاج عباس قلی خان به دار آویختند به نظرم قطعی است ولی چون وسواس دارم احتمال اشتباه می دهم.
  • . مطلب غریبی از یکی از اطاقهای منزل ولی الله خان یاور طنجرانی گفته می شد و آن اینکه هر کس شب می خوابید صبح جنازه اش را بیرون می آوردند نمی دانم صحت داشت یا خیر حکایت دیگری هم راجع به آن اطاق گفته اند که فراموش کردم .
  • . پس از میرزا یحیی خان میرزا محمدخان معظم السلطان بود که وکیل مجلس از گلپایگان یا معاون ایالت اصفهان بود و پس از معظم السلطان میرزا عبدالله خان دکتر معظمی رئیس مجلس زمان دکتر مصدق پسر ایشان بود و خوب هم بودند مرحوم دکتر معظمی، پسر مرحوم میرزا محمدخان معظم السلطان و او پسر مرحوم میرزا یحیی خان بود و دو برادر دکتر معظمی دکتر ولی الله خان و اسدالله خان معظمی در تاریخ 1361 شمسی زنده هستند و دکتر ولی الله خان با جهانشاه صالح کاشی که حیات دارد قابلۀ ملکه عیال محمد رضا شاه بودند توضیحاً دکتر معظمی ولی الله خان زنده است و صالح زنده نیست.
  • . یکی از شعرهای فکاهی این بود دیدی که چه ها شد خری سنار بده ـ مشروطه به پا شد خری سنار بدهسنار یعنی صد دینار صد دینار پول مس بود که ده عدد صد دیناری پول مس سیاه یک ریال (یک قران) می شد و یا ده پول سیاه هر پولی مثقال مس و با زمین و ملک مقابله می شد یک قباله موجود است که شش کرت باغ مقلب و مشجر که تخمیناً دو قفیز است (دویست زرع) به مبلغ ده دانه پول سیاه که عبارت از ده مثقال مس بوده باشد مصالحه شده است در تاریخ نهم شهر شعبان المعظم 1264.
  • . صولت الملک و قبلا ارفع الملک بود و بعد صارم همایون و در جنگ خوانسار صارم همایون نبود. حاکم مکرم الدوله، افسر ژاندارمری سلطان یا ماژور محمودخان و فرمانده اعزام قوای خوانسار و خمین صولت الملک بود.
  • . حتی در باغ و عمارت حاج عباس قلی خان که بزرگتر و محتشمتر و متدین تر از همه خوانین بودند یک نفر را به دار زدند و کشتند. شهادت یا قتل و دار زدن مرحوم میرزا محمد مهدی ثقة الاسلام خوانساری در سال 1331 قمری بود و حقیر سید مرتضی پسندیده 18 ساله بودم. (مرحوم میرزا محمد مهدی خوانساری ملقب به ثقة الاسلام بود و علیه دولت همکاری می کرد و قدرت و سوار و تفنگچی زیاد داشتند و در خوانسار و توابع قیام کرده بودند).