بخش سوم: ظهور حکومت پهلوی در ایران

بعد از کودتا، دستگیری کشاورز صدر و تلاش برای آزادی او

‏ ‏

‏سالهای 1328 و 29 و 30 سالهای قدرت و گسترش نفوذ تیمسار بختیاری بود. قسمتی از‏‎ ‎‏اختیارات از طریق دکتر مصدق به او واگذار شده بود و حتی در کودتای 28 مرداد 1332،‏‎ ‎‏وی فرمانداری نظامی تهران را برعهده داشت. در آن سالها روزی که در قم بودیم، از‏‎ ‎‏خمین خبر رسید که چاله نخل را تصرف کرده و مانع از مراسم عزاداری شده اند. و از‏‎ ‎‏تهران هم خبر رسید که مجسمه شاه را شکسته و پایین انداخته اند. مهابادی خمینی که در‏‎ ‎‏اصفهان اقامت داشت، از اصفهان فرار کرد و به تهران رفت و نیز از دلیجان خبر رسید که‏‎ ‎‏آقای کشاورز صدر استاندار اصفهان را گرفته و کتک زده اند و قصد دارند او را به تهران‏‎ ‎‏منتقل کنند.‏

‏من برای استخلاص او به تهران رفتم. در تهران وقتی در خیابان مولوی از اتوبوس‏‎ ‎‏پیاده شدم، مردم مرا هل می دادند، وقتی علت را جویا شدم گفتند مأموران فرماندار‏‎ ‎‏نظامی الآن می آیند شما را می گیرند اینجا تو خیابان نمانید که شما را می گیرند. من گفتم‏‎ ‎‏اینجا مسجدی هست؟ گفتند بله. یک مسجدی نشان دادند ما رفتیم در مسجد را زدیم‏‎ ‎‏گفتند بفرمایید تو وقتی من رفتم من را با یک سید صوفی مسلک که از عشایر و تبعیدی‏‎ ‎‏به تهران بود و با اسم عجیب و غریب خود داعیه معجزه داشت، اشتباه گرفتند و‏‎ ‎‏پرسیدند: شما آن سیّد هستید؟ گفتم نه خیر من آن سید نیستم. بعد رفتیم به مسجد و‏‎ ‎‏رفتند برایمان رختخواب آوردند و شام آنجا بودیم و فردا صبح بعد از نماز صبح (نه برای‏‎ ‎‏نماز صبح) من می خواستم بروم مسجد شاه (که حالا مسجد امام می گویند) آنجا نماز‏‎ ‎‏بخوانم وقتی رفتم دم مسجد در مسجد بسته بود هر چی در زدیم کسی نیامد در را باز‏‎ ‎‏کند یک مدرسه علمیه آنجا بود به طلبه های آن مدرسه گفتم ما می خواهیم نماز بخوانیم‏‎ ‎‏و اینجا در را باز نمی کنند آنها آمدند پشت در و در زدند و چکار کردند و تا بالاخره در را‏‎ ‎‏باز کردند و من رفتم داخل دیدم که یک عده ای مامور با کلاههای آهنی و فولادی آنجا‏‎ ‎

کتابخاطرات آیت الله پسندیدهصفحه 207
‏هستند. گفتم اینها اینجا چی می خواهند؟ گفتند مردم علیه واعظ معروف تهران قصد‏‎ ‎‏اعتراضاتی دارند و این مأمورین آمدند اینجا حفاظت و مراقب او هستند. ما رفتیم آنجا‏‎ ‎‏نماز خواندیم  بعد از نماز رفتیم منزل وقتی رفتیم منزل من فکر کردم که حالا دیگر وقتی‏‎ ‎‏که دکتر مصدق ساقط شده قدرت دست بختیاری هاست و بختیاری ها هم روابطشان با‏‎ ‎‏محمد رضاشاه خوب است این بود که من رفتم منزل صمصام بختیاری که مقابل سفارت‏‎ ‎‏انگلیس بود رفتیم آنجا من در زدم یکی آمد و گفت چرا در می زنی گفتم آخر اینجا‏‎ ‎‏همیشه در می زدیم می رفتیم داخل. گفت آن زمان مصدق بود و در این منزل بسته بود و‏‎ ‎‏حالا در باز است و رجال هم الآن اینجا هستند رفتیم داخل دیدم بله چند نفر از رجال هم‏‎ ‎‏آنجا هستند به پیشخدمت گفتم که به آقای مرتضی قلی خان بگویید که من آمدم برای‏‎ ‎‏ملاقاتشان. رفتند به او گفتند و آمد بیرون و قبل از اینکه من حرف بزنم دیدم که مرتضی‏‎ ‎‏قلی خان یک جوری صحبت می کند که اصلاً من نمی توانم با ایشان صحبت کنم او‏‎ ‎‏می گفت این حسین فاطمی وزیر خارجه نون خور ما بود و بعد با لهجه لری گفت: «تو‏‎ ‎‏آشپزخانه ما نون می خورد و حالا آمده اینجا شده وزیر و این بازیها را درآورده» من دیدم‏‎ ‎‏بر علیه فاطمی صحبت می کند و من دیگر بخواهم بر له فاطمی و آقای مهندس کشاورز‏‎ ‎‏صدر و اینها بگویم نتیجه ندارد. ما نشستیم صحبتهایمان را کردیم سفره افتاده بود. گفتم‏‎ ‎‏باید برویم منزل آقای بهبهانی که نزدیک اینجاست واقعاً هم نزدیک بود یکی از بستگان‏‎ ‎‏آقای بهبهانی که حالا چه سمتی داشت را نمی گویم او هم جزء جمعیتی بود که بر علیه‏‎ ‎‏دکتر مصدق قیام کرده بود جمعیت آورده بود، افسر هم بود. رفتیم منزل آقای بهبهانی.‏‎ ‎‏وقتی رفتیم گفتند که آقای بهبهانی نمازشان را خوانده اند و صبحانه شان را خورده اند و‏‎ ‎‏رفتند بخوابند گفتم من می خواهم ملاقاتشان کنم. گفتند: بفرمایید رفتند در زدند منزل‏‎ ‎‏آقای بهبهانی، در را باز کردند گفتم می خواهیم خدمت آقای بهبهانی برسیم گفتند آقای‏‎ ‎‏بهبهانی تهران نیستند بعد از کودتای 28 مرداد رفته اند (آقای بهبهانی مورد علاقه مردم‏‎ ‎‏نبودند) و منزل نیستند. این بود که ما از آقای بهبهانی و از آقای مرتضی قلی خان مایوس‏‎ ‎‏شدیم و رفتیم به منزل. وقتی برگشتیم به من اطلاع دادند گفتند معمار باشی که جزء‏‎ ‎‏جمعیت زیردست آقای مهندس کشاورز بود، پیغام داده است برای شما که این خانه زیر‏‎ ‎‏نظر فرماندار نظامی است و شما مراقب اوضاعتان باشید. گفتم به معمار باشی بگویند‏‎ ‎
کتابخاطرات آیت الله پسندیدهصفحه 208
‏بیاید اینجا. آمد و گفت بله مامورین مراقب رفت و آمد این منزلند. می بینند کی ها می آیند‏‎ ‎‏کی ها می روند و شما مراقب باشید. گفتیم بسیار خوب و بعد طولی نکشید که دختر‏‎ ‎‏مرحوم کشاورز صدر آمد آنجا و مهابادی که آنجا آمده بود در آن خانه به مهابادی گفت‏‎ ‎‏که شما توده ای هستید و شما را در این خانه خواهند گرفت و وقتی که شما را بگیرند‏‎ ‎‏عموی من را هم که مهندس کشاورز باشد چون شما پیشش هستید می گیرند بهتر اینست‏‎ ‎‏که شما از این منزل بروید او هم رفت و چمدان و اینها را برداشت و خواست برود من‏‎ ‎‏گفتم کجا می روی؟ گفت: عباس آباد (بالای شهر یک محل بود به نام عباس آباد) من‏‎ ‎‏نپرسیدم که کجاست که اگر پیشامدی شد ‏‏[‏‏من اطلاع داشته باشم جای او کجاست‏‏]‏‏. بعد‏‎ ‎‏طولی نکشید و بعد از رفتن مهابادی بعضی ها آمدند و در زدند. رفتند دیدند که مامورین‏‎ ‎‏اینجاها هستند مامورین آمدند و مهندس هم آنجا بود من تو حیاط بودم آخر شب بود‏‎ ‎‏می خواستیم برویم بخوابیم گفتند بروید بالا ما رفتیم بالا تو یک اتاق و ایشان هم ساعتش‏‎ ‎‏را گذاشته بود آنجا که برود بخوابد ساعتش را هم دزدیدند بردند و ما رفتیم بالا و‏‎ ‎‏ماموران آمدند بالا تو یک اتاق و سراغ مهابادی را از کلفت مرحوم مهندس کشاورز که‏‎ ‎‏اسمش مریم بود، گرفتند. بهش وعده دادند که پولی بدهند که بگوید مهابادی کجاست.‏‎ ‎‏گفت من نمی شناسم و نمی دانم کجاست. بعد آمدند و رفتند توی آن اتاق و مهندس‏‎ ‎‏کشاورز را گرفتند و چهار ـ پنج تا تفنگ هم آن جا بود تفنگها را هم گرفتند و وسایل را هم‏‎ ‎‏گرفتند و بعد آوردند و گفتند اینجا زرّادخانه است این تفنگها و فشنگها و اینها چیست؟‏‎ ‎‏مهندس کشاورز گفت بلی این یکیش مال کشاورز صدر است و دارای جواز است آنهم‏‎ ‎‏مال خود من است و جوازش را شهربانی گرفته است که تجدید کند این هم رسید جواز‏‎ ‎‏است آن ها را هم سفیر آلمان از آلمان برایم فرستاده گفت بله آنوقت شما اختیار دستتان‏‎ ‎‏بود مهندس کشاورز را گرفتند و نوکرش را هم که عباس اسکندری بود، (عباس‏‎ ‎‏اسکندری از روسای توده ای ها و یک زمانی وزیر بود ولی این نبود؛ این نوکر یک نوکر‏‎ ‎‏متعارف بود) گرفتند و زن همین عباس را گرفتند آمده بود و از من سوالات می کردند که‏‎ ‎‏ببینند من هم توده ای هستم یا نه و بعد یکی دیگر آمد و رفت از آن اتاق جانماز من را مهر‏‎ ‎‏و تسبیح و قرآن و اینها را آورد گذاشت رو میز و گفت تو این منزل محل توده ای نیست‏‎ ‎‏چون قرآن و نماز و کتاب دعا است و اینها که ارتباط با توده ای ندارد بعد از من سوالاتی‏‎ ‎
کتابخاطرات آیت الله پسندیدهصفحه 209
‏کردند. طولی نکشید آن زن آمد و گفت شوهرم را کتک می زنند، در جواب او گفتند که:‏‎ ‎‏خیر اینها اهل کتک نیستند و دروغ است، وقتی شوهرش را آوردند و مأمور آمد و‏‎ ‎‏شوهرش گفت بله، به من یک مشت زدند و سپس اینها را گرفتند و بردند و به منزل‏‎ ‎‏مجاور، همان منزل مهندس کشاورز، منزل فرج الله خان پور که سرتیپ بود از وکلای‏‎ ‎‏دادگستری بود (که حالا هم زنده است و داماد کشاورز صدر هم بود مهین دختر کشاورز‏‎ ‎‏عیال او بود) و این خانه هم با این خانه دیوارش متصل بود به هم که از این پشت بام تو آن‏‎ ‎‏خانه دیده می شد آنها فهمیدند که مأمورین آمده اند برای تفتیش، که تفنگهاشون را آنها‏‎ ‎‏قایم کردند توی باغچه.‏

‏مأمورین به آنجا رفتند و از منزل سرتیپ تعدادی روزنامه در آوردند و بردند و تو‏‎ ‎‏روزنامه ها نوشتند به اینکه منزل مهندس کشاورز اسلحه بود. از اسلحه ها هم عکس‏‎ ‎‏انداخته بودند و بین روزنامه ها «روزنامۀ مردم»‏‎[1]‎‏ تعدادش زیاد بود در صورتی که آنجا‏‎ ‎‏یک روزنامۀ مردم هم نبود؛ و روزنامۀ اطلاعات همه اش را دروغ نوشته بود روزنامۀ‏‎ ‎‏اطلاعات آخر اینها قاطی کرده بودند آن حیاط را با این حیاط با هم دیگر قاطی کرده‏‎ ‎‏بودند بعد که من رفتم پیش مسعودی مسئول روزنامۀ اطلاعات گفتم اینها دروغ است‏‎ ‎‏یک دانه روزنامه هم آنجا نبوده اینها اسلحه بوده همۀ هم جواز داشته گفت فرماندار‏‎ ‎‏نظامی به ما گفته است بنویس بنابراین ما نمی توانیم تکذیب کنیم راهی نداریم برای‏‎ ‎‏تکذیب این بود که نوشتند و بعد هم مهندس کشاورز را بردند و بعد آوردند و در زندان‏‎ ‎‏پیشامدی کرد که آن پیشامد موجب شد که مهندس کشاورز باز زندان بروند و در زدند و‏‎ ‎‏پسر من (تقی) بود رفت در را باز کرد و گفت اینجا مأمورین دو سه شب قبل آمدند دیگر‏‎ ‎‏شما بی موضوع می آیید. زدند توکله اش آمدند تو منزل، رفتند توی اتاق ها تفتیش کردند‏‎ ‎‏و یک کاغذی پیدا کردند که از محلات نمی دانم حاج سیّاح به من نوشته بود. ‏

‏راجع به تفنگی نوشته بود که تفنگش را گرفته بودند و بعد پسش داده بودند، مأمورین‏‎ ‎‏گفتند: این هم راجع به تفنگ معلوم می شود که شما اهل تفنگ و اینها هستید به شما‏‎ ‎‏اینطوری نوشتند و کاغذ را هم بردند و از من پرسیدند: چه کسی اینجا آمده است؟ کی به‏‎ ‎‏نظر شما آمده من هم چند نفر را گفتم که اینها آمدند و دیدند من جمله گفتم دکتر عطایی‏‎ ‎‏آنوقت گفتند به به، عطایی هم منزل شما بوده است گفتم شما مهندس عطایی را‏‎ ‎

کتابخاطرات آیت الله پسندیدهصفحه 210
‏می گویید نه خیر دکتر عطایی با مهندس عطایی دو تا هستند دکتر عطایی طبیب خمین‏‎ ‎‏بوده و مهندس عطایی آنی است که شما با آن اختلاف دارید خیر اینجا نیست آقای‏‎ ‎‏هندی اخوی هم آنجا بود به آقای هندی گفتند ما آمدیم اینجا دنبال دکتر حسین فاطمی‏‎ ‎‏آیا اینجا مخفی است؟ گفت خوب بروید بگردید پیدایش کنید رفتند بالا و پایین و پشت‏‎ ‎‏بام و اینها را گردش کردند حسین عطایی هم نبود و در شمیران قایم شده بود آنجا هم‏‎ ‎‏کسی را پیدا نکردند... آن کاغذ را هم بردند یکی دو بار دیگر هم آمدند و تفتیش کردند و‏‎ ‎‏آنجا هم باز خبری نبود. آن شب تفتیش اولی که بنده هم بودم یک دسته اعلامیه من‏‎ ‎‏داشتم و آن موقع تهران درس می خواندم یک دسته اعلامیه من داشتم گرفته بودم برای‏‎ ‎‏پخش که به صورت شاید مثلا پلی کپی بود درشت هم نوشته بود «مرگ بر حکومت شاه‏‎ ‎‏و زاهدی» یک دسته ای بود آن شب خوشبختانه اینها را پیدا نکردند تو چمدان خودم بود‏‎ ‎‏من لای لباسها قایمش کرده بودم بعد تو تفتیشهاهم برای اینکه سر چمدان خودم زودتر‏‎ ‎‏بروم کمک اینها می کردم کمک این مأمورین. بعد مهندس کشاورز هم رفتیم او را خود‏‎ ‎‏مستنطقها آزادش کردند.‏


کتابخاطرات آیت الله پسندیدهصفحه 211

‎ ‎

کتابخاطرات آیت الله پسندیدهصفحه 212

  • . روزنامه مردم که زیر نظر سلیمان میرزا بود و سلیمان میرزا اهل نماز و روزه و این چیزها هم بود و حتی این شعری هم درباره اش گفته شده بود «تکلیف سلیمان نمازی دعایی ملت تو کجایی» سلیمان میرزا متدین بود ولی مرحوم مدرس سلیمان میرزا را قبول نداشت و با آن مخالف بود او مخالفتش این بود که سلیمان میرزا با مرحوم مدرس همکاری نداشت و علت دیگر این بود که یک مضمونی هم مرحوم مدرس برای سلیمان میرزا گفت که خالی از لطف نیست. بین زرتشتی ها در انتخاب نماینده اختلاف بود دو نفر بود که می خواستند انتخاب بکنند آمدند پیش مرحوم مدرس که یک دسته طرفدار یکی بودند یک دسته طرفدار دیگری بودند به مرحوم مدرس گفته بودند که شما معین کنید کدامها را ما رای بدهیم در جواب گفتند: هیچکدام شما به سلیمان میرزا رای بدهید. اما روزنامه مردم ارگان حزب توده هم زیرنظر وی بوده و این روزنامه مردم می آمد و یک وقتی مرحوم صدرالاشراف برای من نوشتند که روزنامه مردم را پس بدهید و نگیرید ولی من گوش ندادم به او و روزنامه مردم را می گرفتیم.