داوود عباس زاده

به یاد بلال پیامبر

‏یادم می آید اوایل اسارت، ما را در سوله هایی نگه می داشتند و هنگامی که می خواستند‏‎ ‎‏اردوگاهی بسازند، از خود اسرا کار می کشیدند و اردوگاه را با زحمت خود آنها‏‎ ‎‏می ساختند. هر روز، اسرا بایستی با دستهای خودشان زمین آنجا را صاف می کردند.‏‎ ‎‏حدود سی ـ چهل کامیون خاک آورده بودند و ما باید بدون بیل و با دست آنها را صاف‏‎ ‎‏می کردیم. روزی در حین کار، یکی از دوستان ما(آقای تقی دهقان) که خیلی آدم‏‎ ‎‏شوخ طبعی بود، برایمان چیزهای خنده دار تعریف می کرد و ما سرگرم می شدیم. آن روز‏‎ ‎‏که ایشان چیزی تعریف کرد و ما خندیدیم، سربازی که آنجا بود آمد و گفت: چرا‏‎ ‎‏می خندید؟ ما گفتیم: برای هم چیزی تعریف کردیم و خندیدیم. او گفت: نباید بخندید!‏‎ ‎‏شما به من می خندیدید! گفتیم: نه بابا، چرا به شما بخندیم، ما برای خودمان‏‎ ‎‏می خندیدیم. او گفت: نباید بخندید، حالا یک پایتان را بالا بگیرید و دستهایتان را هم‏‎ ‎‏ببرید بالا.‏

‏مدتی به این شکل ایستادیم که آمد و گفت: اگر می خواهید آزادتان کنم باید به خمینی‏‎ ‎‏توهین کنید. ما هم گفتیم: ما هرگز به امام توهین نمی کنیم، زیرا او رهبر ماست. او‏‎ ‎‏سماجت می کرد و می گفت: این کار را بکنید وگرنه اذیتتان می کنم! و ما می گفتیم این کار‏

کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 1
‏را نمی کنیم. اگر خودتان جای ما بودید به رهبرتان اهانت می کردید؟‏

‏او عصبانی شد و چند تا سیلی به ما زد و به دوستمان گفت: بزن به صورت رفیقت! او‏‎ ‎‏هم گفت: من این کار را نمی کنم. گفت: به رهبرت که توهین نکردی، توی صورت رفیقت‏‎ ‎‏هم سیلی نمی زنی؟ آن وقت به من گیر داد و گفت: تو بزن به صورت او. من هم گفتم:‏‎ ‎‏نمی زنم. خلاصه، خیلی عصبانی شد و ما را با چند نفر دیگر از سربازان به زور‏‎ ‎‏خواباندند روی زمین و سنگهای بزرگی آوردند و گذاشتند روی سینه ما. شاید حدود‏‎ ‎‏هشتاد تا صد کیلو وزنشان بود. ما حدود سه ساعت تمام زیر این سنگ بودیم و بچه ها را‏‎ ‎‏هم برده بودند داخل سوله ها. هر چند دقیقه یک بار، می آمدند و می گفتند: به خمینی‏‎ ‎‏توهین می کنید یا نه؟ ما هم به یاری خدا مقاومت می کردیم و می گفتیم: ما آمده ایم اینجا‏‎ ‎‏تا جانمان را فدای رهبرمان کنیم و اگر تا سه روز دیگر هم ما را با این وضع اینجا‏‎ ‎‏نگه دارید، ما این کار را انجام نمی دهیم. مدتی زیر این سنگ بودیم تا اینکه فرمانده شان‏‎ ‎‏آمد و گفت: چرا اینها را اینطوری کردید؟ آنها هم گفتند که: اینها با هم شوخی کرده اند و‏‎ ‎‏خندیده اند. فرمانده شان هم چند تا سیلی به ما زد و گفت: بروید.‏

‎ ‎

کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 2