داوود عباس زاده

احترام فرمانده

‏زمانی که اسیر شدم، عراقی ها مرا به همراه دو نفر دیگر از دوستان نزد فرمانده شان‏‎ ‎‏بردند که ستوان جوانی بود. او همان اول به ما گفت: ما مسلمان هستیم و شما نباید‏‎ ‎‏بترسید. بعد، دستور داد ما را تفتیش کنند. من آن موقع عکس آقای طالقانی و عکس امام‏‎ ‎‏را در جیب داشتم. او نگاهی به عکسها کرد و گفت: اینها چیست؟ من که خیلی ترسیده‏‎ ‎‏بودم گفتم: اینها بزرگان کشور ما هستند. او نگاهی به عکسها کرد و دوباره آنها را به من‏‎ ‎‏پس داد. جالب این بود که آنها را پاره نکرد و کوچک ترین اهانتی هم نکرد، بلکه عکس را‏‎ ‎‏همان طور که داخل کیف من بود تا کرد و به من داد و گفت: این را در جیبت بگذار و به‏‎ ‎‏کسی نشان نده. البته من عربی متوجه نمی شدم. او به سربازان اشاره کرد و گفت: سعی‏‎ ‎‏کن اینها متوجه نشوند، چون اذیتت می کنند.‏

‏این نشان می داد که هیچ روح و اندیشه پاکی نمی تواند نسبت به امام بی تفاوت باشد و‏‎ ‎‏در ارتش بعث هم که علاقه به امام تا حد مرگ مجازات داشت، کسانی پیدا می شدند که‏‎ ‎‏به خاطر پاکی طینت، نمی توانستند با امام و پیروان امام دشمنی داشته باشند.‏

‎ ‎

کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 5