علی علیدوست قزوینی

افسر عراقی دیگر برنگشت

‏دومین ماجرا درست فردای آن روز اتفاق افتاد. یک افسر عراقی هنگام ورود ما به پادگانی‏‎ ‎‏در منطقه مندلی یا خانقین، به سراغمان آمد. ما محاسن کوتاهی داشتیم، ولی یکی از‏‎ ‎‏دوستان، به نام آقای مروّتی، محاسن بلندی داشت و از چهره اش معلوم بود که طلبه است.‏‎ ‎‏آن افسر عراقی شروع به اهانت به حضرت امام کرد. و ما هم بدون در نظر گرفتن موقعیت‏‎ ‎‏جوابش را دادیم. آقای مروّتی هم به او گفت: «خمینی هو الامام، هو المجاهد» و ما هم‏‎ ‎‏کمکش کردیم. افسر عراقی وقتی مقاومت ما را دید گفت: الآن می روم و برمی گردم و‏‎ ‎‏حسابتان را می رسم. وقتی او رفت، ما لباسها و محل نشستن رفیقمان را عوض کردیم و او‏‎ ‎‏را فرستادیم به گوشه ای دیگر؛ اما آن افسر عراقی دیگر برنگشت.‏

‏ ‏

‎ ‎

کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 10