علی علیدوست قزوینی

فکر کردیم پوست بدنش را کنده اند

‏جوان دیگری بود به نام عبدالرضا لهراسبی که اهل دزفول بود و بسیار مقاوم و متدین.‏‎ ‎‏عراقی ها او را حسابی زده بودند تا هنگامی که او را در صفها می چرخانند، سر هر صفی‏‎ ‎‏به امام جسارت کند؛ اما این جوان از این کار سر باز زد. ایشان از سرداران سپاه بود که‏‎ ‎‏الآن باز نشسته شده است. در ضمن، اولین آزاده حافظ قرآن بود که در اسارت قرآن را‏‎ ‎‏حفظ کرد و این کار را رواج داد. عبدالرضا را دوباره برگرداندند. وقتی از او پرسیده بودند‏‎ ‎‏که چرا توهین نکردی؟ از چه کسی ترسیدی؟ ترسیدی که بچه ها تو را بزنند؟ گفته بود:‏‎ ‎‏خیر، من از هیچ کس نمی ترسم، ولی این کار را نمی کنم. خلاصه، آنقدر او را زده بودند که‏‎ ‎‏دو نفر رفتند زیر بغلش را گرفتند تا توانست به آسایشگاه بیاید. وقتی ما به دیدارش رفتیم‏‎ ‎‏و دکمه های پیراهنش را باز کردیم، فکر کردیم با چاقو پوست بدنش را کنده اند. از‏‎ ‎‏خودش سؤال کردیم که چه اتفاقی افتاده؟ با چاقو پوست بدنت را کنده اند؟ پاسخ داد:‏‎ ‎‏آنقدر با کابل زده اند که اینطور شده است.‏

‎ ‎

کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 14