جوان دیگری بود به نام عبدالرضا لهراسبی که اهل دزفول بود و بسیار مقاوم و متدین. عراقی ها او را حسابی زده بودند تا هنگامی که او را در صفها می چرخانند، سر هر صفی به امام جسارت کند؛ اما این جوان از این کار سر باز زد. ایشان از سرداران سپاه بود که الآن باز نشسته شده است. در ضمن، اولین آزاده حافظ قرآن بود که در اسارت قرآن را حفظ کرد و این کار را رواج داد. عبدالرضا را دوباره برگرداندند. وقتی از او پرسیده بودند که چرا توهین نکردی؟ از چه کسی ترسیدی؟ ترسیدی که بچه ها تو را بزنند؟ گفته بود: خیر، من از هیچ کس نمی ترسم، ولی این کار را نمی کنم. خلاصه، آنقدر او را زده بودند که دو نفر رفتند زیر بغلش را گرفتند تا توانست به آسایشگاه بیاید. وقتی ما به دیدارش رفتیم و دکمه های پیراهنش را باز کردیم، فکر کردیم با چاقو پوست بدنش را کنده اند. از خودش سؤال کردیم که چه اتفاقی افتاده؟ با چاقو پوست بدنت را کنده اند؟ پاسخ داد: آنقدر با کابل زده اند که اینطور شده است.
کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 14