خوب است در این باره خاطره ای از آقای ابوترابی نقل کنم که خیلی معروف است:
بعد از عملیات خیبر (در حدود سالهای 62 و 63)، در اردوگاه موصل یک، همه اسرا را به بهانه های مختلف می زدند. اصلاً، آن سال هر اسیری که جابه جا می شد را می زدند. خودشان می گفتند از بالا دستور آمده است. به هر حال، یک روز پنجاه نفر را به همراه مرحوم آقای ابوترابی به اردوگاه ما آوردند. شب اول آنها را نزدند، اما غروب روز بعد، پس از اینکه آمار گرفتند و اسرا به آسایشگاهها رفتند، سربازان عراقی کابل به دست به طرف آسایشگاهی که آقای ابوترابی در آن بود رفتند. ما متوجه مسأله شدیم و فهمیدیم که برنامه پذیرایی در پیش است؛ حتی پشت پنجره آسایشگاه رفتیم، ولی از اتفاقی که افتاد چیزی نفهمیدیم. فردا صبح که از بچه ها ماجرا را پرسیدیم، جواب دادند که دیشب عراقی ها آقای ابوترابی را طوری زدند که ایشان مجروح شد و الآن در بیمارستان است. شاهدان و ناظران صحنه تعریف می کردند که ما داخل آسایشگاه بودیم که در باز شد و ستوان ژاپنی ـ ما به او ژاپنی می گفتیم، چون چشمانش مثل ژاپنی ها بود و مرد بسیار بد شکل و بد قیافه ای بود ـ وارد شد و همه ما را در گوشه ای جمع کرد و گفت: ما به شما احترام کردیم، ولی شما احترام پذیر نیستید. سپس دستور داد ما را بزنند. بعد از
کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 15
آن پرسید: کدام یک از شما ابوترابی هستید؟ حاج آقا ابوترابی دستشان را بلند کردند. ایشان را وسط آسایشگاه بردند و شروع کردند به زدن. بعد از اینکه مقداری ایشان را زدند گفتند: به خمینی جسارت کن. (بین این پنجاه نفر از آقای ابوترابی خواستند که به امام توهین کند. دلیلش این بود که اگر زبان آقای ابوترابی باز می شد، عقده عراقی ها هم باز می شد؛ ضمن اینکه باب می شد دیگران هم این کار را بکنند). بعد از امتناع ایشان، این کابلها بود که بالا و پایین می رفت و ایشان همچنان امتناع می کرد و «یا زهرا» می گفت. ضربات پی درپی کابل بر پیکر نحیف این فرزند فاطمه می خورد و ایشان فقط صدا می زد: یا زهرا، یا زهرا. خلاصه، آنقدر با کابل به ایشان زده بودند که خون از سینه شان فواره زده و بیحال شده بود. آن روز، این سید بزرگوار اعلام کرد که ای مادرم زهرا، اگر آن روز سینه مبارکتان در حمایت از رهبری شکست، من هم آنقدر در حمایت از امام استقامت کردم که به خون، سینه ام آغشته شد.
کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 16